*+ از دیشب دلم درد میکرد.. همه ی توانمو گذاشته بودم که ریاضی بخونم اما این دل درد امونمو برید.. چنتا قرص داشتم.. دقیقا الان که لیان، معلم مزخرفم داره برگه هارو بخش میکنه.. چیزایی که بهم یاد داده بودو خونده بودم.. ولی همیشه سر امتحان ریاضی استرس میگرفتم و حالا این استرس باعث میشد دلم بیشتر درد بگیره.. با دیدن برگه یه لحظه چشمام تار شد ولی خودمو اروم کردم.. چیزی نیست تو از پسش برمیای پیتر..
چنتا سوالو جواب دادم که احساس کردم تمام محتویات معدمو دارم میارم بالا.. جوری بود که فقط دستمو گذاشتم رو دهنمو به لیان اشاره کردم که اجازه داد برم.. به زور خودمو رسوندم دستشویی و بالا اوردم.. صورتمو شستم دل دردم داشت بدتر میشد.. لعنتی باید میرفتم وگرنه وقتم تموم میشد.. میرم داخل کلاس*ل: پارکر...کسایی که برگشونو دادن باید برن بیرون..
+اما اقای لیان من برگمو ندادم حالم بد شد رفتم دستشویی..
ل: فکر کردی من احمقم بچه جون کتاب ریاضی بردی تو دستشویی قایم کردی بعد خودتو زدی به مریضی رفتی بیرون؟؟ برو بیرون حواس بچه هارو پرت نکن..
+چی.. اقای لیان کتاب کجا بود.. من کتابم تو کیفمه..
ل: بروو بییروون بچهه..
*+با حرص کولمو برمیدارم و جلوی در داد میزنم*
+مرتییکههه روانپریششش شکااکککل: پییترر پااررکررر
*+میدوئم بیرون تو حیاط و دقیقا همون موقه مثل سگ پشیمون میشم از کارم..بغض میکنم و میرم روی نیمکت میشینم *
+گورتو کندی پیتر...
*- دقیقا چهل و پنج دقیقه پیش مدیر مدرسه اش زنگ زد و گفت علاوه بر نمره ای که اصلا قابل قبول نیست بی ادبی هم کرده و خواسته تقلب کنه..
و حالا من دم در این مدرسه ایستاده بودم.. حتی نمیدونستم جریان از چه قراره میدونستم این بچه اصلا بلد نیست تقلب کنه..
عصبی بودم...کلافه بودم...دقیقا همین امروز صبح بهش گفته بودم نمیخوام پام باز شه تو مدرسه اش و همین امروز گل کاشت..
حداقل نصف این بچه ها منو میشناختن.. کم مونده بود اسمم بیفته سر زبونا..
دکمه ی کتمو بستمو نگاهی به ساعتم کردم و رفتم سمت ساختمون مدرسه...
رفتم سمت اتاق مدیر و چند ضربه به در زدم و با صداش رفتم داخل..*- اقای جانگ..
*+با دیدنش سریع سرمو میندازم پایین و کولمو تو بغلم فشار میدم *
ج: بفرمایین اقای استارک
*- رفتم داخل و نگاهی به پیتر کردم.. با اشاره ی جانگ نشستم که یه کاغذ گرفت سمتم.. برداشتمش.. امتحان ریاضیش بود.. کلا چهارتا سوال اولو جواب داده بود اونم اولی و سومی نصفه.. اخمی کردم و نگاهی به پیتر کردم *
ج: میبینید اقای استارک کلا همینارو نوشته بعد از کلاس رفته بیرون..
*+اخمی میکنم*
YOU ARE READING
White Rose
Fanfictionعمارت استارک فراموش نمیشه... ارباب فراموش نمیشه... تونی فراموش نمیشه... اون اسمونی که تیرگی شده طبیعتش فراموش نمیشه... اون اتاقا که هر کدوم یاداور یه خاطر بودن... یه درد... هر بار مرگ... فراموش نمیشه... هیچوقت... عمارت استارک کنج قلب و ذهن من جا خ...