*-با تموم شدن اهنگ خواستم ولش کنم و برگردم ولی وسط اون جمعیت نمیشد همینطوری بهش بی توجهی کنم.. اونم وقتی یه عوضی مثل لوکی بهمون خیره بود.. بوسه ای به موهاش زدم و بلخندی زدم..*
- میخوای بازم برقصیم؟
*+ با حرکتش چشمام گرد میشه و قلبم میریزه.. اب دهنمو قورت میدم*
+امم.. رقص..چیز..برم یکم.. اب بخورم..
*- سری تکون دادم که سریع رفت.. رفتم سمت میزها و یه گیلاس برداشتم *
*+میدوعم سمت اون میز یه بطری برمیدارم و نصفشو میخورم.. اهه.. پیتر چته.. چیشده..
چرا اینجوری میکنی..اخه اون بوسه اش و لحن مهربونش..تازه گفت ازم بدش نمیاد..
هوفف**- تا نصف شب عمارت پر از ادم بود..حرف زدنمو با یه نفر تموم میکردم و یکی دیگه از راه میرسید.. چیزای زیادی بود که باید راجبش حرف میزدیم..
و این واقعا مزخرف بود..از حرف زدن با این ادما بیزار بودم و چاره ای هم نداشتم..
نگاهی به سالن انداختم.. خالی شده بود..
خدمتکارا داشتن همه چیزو جمع میکردن.. کرواتمو شل کردم و روی اون صندلی نشستم..*- انجی.. یه لیوان ویسکی برام بیار..
•: چشم ارباب
*+میرم سمتش*
+اقای استارک..
-هوم..
*+ اروم میخندم.. کسی نبود دیگه اما بازم میتونستم اینجوری صداش کنم*
+.. میشه فردا نرم مدرسه؟؟ اخه خیلی خستم..
*- لیوان ویسکیمو از انجی گرفتم و یکم خوردم*
- چه درسایی داری؟
+امم.. شیمی.. بیولوژی..ادبیات.. اسپانیایی.. ورزش..
- تو کدومش ضعیفی؟
+خب.. اومم.. اسپانیایی..
*-نگاهش کردم *
-واقعا؟ فقط اسپانیایی؟+اره.. تو بقیش خوبم..
-باشه اشکالی نداره.. زنگ میزنم با مدرسه حرف میزنم و میگم تکالیفتو بفرستن...
*+لبخند بزرگی میزنم.. خم میشم و گونشو میبوسم*
+ممنونم اقای استاارکک..
*-اخمی کردم.. ولی انقد خسته بودم که حوصله نداشتم چیزی بهش بگم.. واقعا حوصله ی دعوا کردنشو نداشتم.. دستی به صورتم کشیدم و نگاهش کردم *
- خیلی خب دیگه.. یادت نره صورتتو قبل از خواب بشوری..
*+میدوعم سمت پله ها*
+چشمممم*- چشمامو تو حدقه چرخوندم و بلند شدم.. یه نفس اون ویسکی و خوردم و رفتم بالا.. رفتم داخل اتاقم و یه دوش کوتاه گرفتم و با همون حوله خودمو انداختم روی تخت و خوابیدم..
زندگی کلافه کننده تر از چیزیه که تصورشو میکردم.. نگاهی به عکس روی میز کردم و پوزخندی به قیافه ی خندون بابا زدم*
YOU ARE READING
White Rose
Fanfictionعمارت استارک فراموش نمیشه... ارباب فراموش نمیشه... تونی فراموش نمیشه... اون اسمونی که تیرگی شده طبیعتش فراموش نمیشه... اون اتاقا که هر کدوم یاداور یه خاطر بودن... یه درد... هر بار مرگ... فراموش نمیشه... هیچوقت... عمارت استارک کنج قلب و ذهن من جا خ...