*- با صدای در با ترس چشمامو باز کردم...هیچ صدایی جز در زدن نمیومد..حتی جیمی هم از خواب پریده بود..ترسیده بود و چیزی نمیگفت..رفت پایین و اطرافشو نگاه کرد..
اخمی کردم و بلند شدم..بارون میومد...رعد و برق.. و هنوزم صدای در..
به جیمی گفتم برگرده سر جاش ولی شروع کرد به پارس کردن.. به زور برگردوندمش سر جاش و مجبورش کردم رو تشکش بخوابه..
رفتم سمت در و بازش کردم که پرید تو بغلم..
تعجب کرده بودم ولی نگرانم بودم*- چیشده.. پیتر..
*+ میچسبم بهش و چشمامو میبندم*
+ار..ارباب.. ب..بزار..پیشت..بخوابم..خواهش میکنم..خواهش میکنم..
*-درو بستم و چند تا ضربه ی اروم به پشتش زدم*
- باشه..چی شده.. چته پیتر..+ خواب.. خواب ترسناک.. دیدم..
*-اهی کشیدم و همونطور که تو بغلم بود بردمش سمت تخت*
- باشه..چیزی نیست خواب بوده..
*+ بالشتمو میزارم روی تختش و میخوابم و توو خودم جمع میشم*
*- جیم بیقرار شده بود..ارومش کردم که سرشو روی دستاش گذاشت..برگشتم و نگاهی به پیتر کردم.. یه شورتک کوتاه صورتی و یه تیشرت سفیده پوشیده بود..دوباره اخمام رفت توو هم..
کنارش خوابیدم و پتو رو کشیدم روش..*- میخوای بغلت کنم؟
*+ خودمو میکشم سمتش و سرمو میچسبونم به سینه اش*
+ ارباب..تو که منو.. نمیندازی بیرون...از اینجا..
*- نفس عمیقی کشیدم و دستمو روی موهاش کشیدم*
- چه خوابی دیدی که اینو میپرسی...بگو ببینم+ خواب..دیدم..لوکی..اذیتم میکنه..بعد تو اومدی و دیدی و از دست من..عصبانی شدی..بعد..منو انداختی بیرون از عمارت و آری رو بهم ندادی...من جلوب در ورودی...وایساده بودم...اما کلی گرگ و سگای وحشی اونجا بودن...
*+ با چشمای خیس نگاهش میکنم*
+من..جایی رو ندارم برم..*- دندونامو روی هم فشار دادم..اون اشغال انقدر اذیتش کرده بود که اومده بود تو خوابش..پیشونیشو بوسیدم و دوباره بغلش کردم*
- من نمیندازمت بیرون...مطمئن باش..
*+ خودمو بیشتر میچسبونم بهش و دستشو میگیرم*
+ ممنونم...*- شروع کردم به نوازشش...اه اون مرتیکه..*
- جای ترسی وجود نداره..تا وقتی من هستم اون نمیتونه بهت اسیبی بزنه...نمیخواد بترسی..
*+ بینیمو به سینه اش میکشم و مثل اونموقع تو ماشین اروم میشم...و احساس امنیتی که از سمتش حس میکردم باعث میشه چشمام گرم بشه و خوابم ببره*
*- نمیدونستم چقدر بعد از خوابیدنش بیدار موندم..فقط در این حد میدونستم که رعد و برق قطع شده بود و شدت بارون کمتر شده بود..
هنوزم نوازشش میکردم..هنوزم به کارم ادامه میدادم...
اسیب دیده بود..اذیت شده بود..اون عوضی ترسونده بودتش..
نگاهش کردم که اروم خوابیده بود ولی هنوزم محکم دستمو گرفته بود..
بوسه ای به موهاش زدم..و چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم*
YOU ARE READING
White Rose
Fanfictionعمارت استارک فراموش نمیشه... ارباب فراموش نمیشه... تونی فراموش نمیشه... اون اسمونی که تیرگی شده طبیعتش فراموش نمیشه... اون اتاقا که هر کدوم یاداور یه خاطر بودن... یه درد... هر بار مرگ... فراموش نمیشه... هیچوقت... عمارت استارک کنج قلب و ذهن من جا خ...