*-با صدای الارم از خواب بیدار شدم...دیشب جیم پیش خودم خوابیده بود..و تا صبح لیسم زد..
با بلند شدنم اونم سریع بلند شد..لباسامو دراوردم و رفتم سمت حموم..با حوصله دوش گرفتم و رفتم بیرون..بعد از سشوار کردن و حالت دادن موهام از بین لباسام یه کت و شلوار خاکستری و اون پیرهن مشکی و پوشیدم... و بعد کفشامو پوشیدم و یه ساعت سیلور بستم...و عینکم که فرم بی رنگی داشت رو برداشتم..به خودم عطر زدم و بعد از برداشتن گوشی و کیف پولم رفتم بیرون..به خدمتکار گفته بودم پیتر و صدا کنه..اومد سمتم و ماگ قهوه مو سمتم گرفت...ماگو از توی سینی برداشتم و نگاهش کردم...-پیتر بیداره؟ صبحونه خورده؟
•بله ارباب...منتظر شما هستن..
*-سری تکون دادم و رفتم سمت اتاقش *
-هی..*+همون لباسایی که گفته بود و پوشیدم اما موهامو هرکاری میکردم نتونستم اونجوری ببندم و کلافم کرده بود..با صدای در سریع از روو تخت بلند میشم*
*-رفتم داخل و نگاهش کردم *
- این دیگه چه وضعشه..+اخه..نمیتونم ببندمشون...
*-اهی کشیدم..یکم از قهوم خوردم و سمتش رفتم..جدا از موهاش لباسش خیلی بد تو تنش بود... انگار عادت داره که همه چیز گشاد باشه..
ماگمو روی میز گذاشتم و همونطور که کتمو درمیاوردم گفتم..*-پلیورتو در بیار..
*+موهام همش میومد جلو چشمام عجب اشتباهی کردم با شامپو خودم موهامو شستم...پلیورو در میارم که باعث میشه برق بیفته توو موهام *
+ای بابا...
*-نگاهش کردم...موهاش تو هوا بود..هم خنده دار بود هم روو مخ..همونطور که میخندیدم رفتم سمت در انجی هنوزم همونجا بود...*
-انجی..اسپری موهای منو از تو اتاقم بیار..اون سفیده..
•از اتاق شما؟ ارباب؟؟
-اره..اشکالی نداره برو بیارش..
*-درو بستمو برگشتم سمت پیتر..هنوزم با همون ریخت افتضاحش وایساده بود وسط اتاق...نشستم رو تختش و کشیدمش جلو..شلوارشو باز کردم و تا زانوهاش کشیدم پایین...پشت پیرهنشو تا کردم که جمع بشه و بره تو شلوارش..*
-این پیرهن و اینجوری باید بپوشی...اونقدارم سخت نیست...دفعه ی بعدی نبینم این شکلی بپوشی..
*+با تعجب نگاهش میکردم... تند تند تکونم میداد و لباسامو درست میکرد..انگار نه سالمه...
وقتی پشت پیرهنمو درست میکرد دستش میخورد به باسنم...و معذبم میکرد اما مجبور بودم همونجوری وایسم..**-بعد از اینکه کامل لباساشو درست کردم و استینای پف کردشو دادم بابا و یکی از اون گردنبندای ظریف سیلورو دور گردنش بستم... یکم عقب رفتم و نگاهش کردم*
YOU ARE READING
White Rose
Fanfictionعمارت استارک فراموش نمیشه... ارباب فراموش نمیشه... تونی فراموش نمیشه... اون اسمونی که تیرگی شده طبیعتش فراموش نمیشه... اون اتاقا که هر کدوم یاداور یه خاطر بودن... یه درد... هر بار مرگ... فراموش نمیشه... هیچوقت... عمارت استارک کنج قلب و ذهن من جا خ...