Part_1(s1)

14.4K 1.2K 167
                                    

بعد از یه روز پرکار دیگه جونش به لب رسیده بود.استادش اونقدر ازش کار کشیده بود که مطمئن بود اگه بزارن الان وسط این اورژانس لعنتی غش می‌کرد و میخوابید. اصلا نمیدونست استاد لعنتی مشکلش باهاش چیه از وقتی که بکهیون جواب بزرگ‌ترین معما در کره حتی بلکه در دنیا رو کشف کرده بود باهاش لج بود،البته حق هم داشت چون هیچ کس فکر نمیکرد جواب اون در لعنتی غار رو یه پسر ۱۹ساله که تازه انترن شده بود حل کنه .مادر پدرش بهش افتخار میکردن و بکهیون هم از زندگی هر چند بسیار پرکار،راضی بود . بکهیون پس این که از سرپرستارش خداحافظی کرد با خوشحالی به سمت کوله و لباسش رفت تا زود به خونه برسه ؛چون قرار بود امروز تو اخبار نشونش بدن ، حتی تصور این که تونسته یه روزی تو تلویزیون باشه تمام خستگیش رو از بدنش در می‌کرد. وقتی که داشت با خوشحالی کوله اش رو به دوشش مینداخت به طرف سونبه اش نزدیک شد.

-سونبه نیم من دیگه میرم.

+بکهیون چه حسی داری که قراره تو تلویزیون نشونت بدن؟

-خب...ام....خب وااااای اصلا نمی‌تونی تصور کنی چقدر هیجان زده ام!

با صدایی بلندی گفت و باعث شد هرکس که تو اون راهرو بود بهشون خیره بشه،بکهیون دستش رو زود به طرف دهنش برد و با چشمای گرد گفت:

-ای وای ببخشید حواسم نبود.

جکسون با خنده دستش رو،روی سر بکهیون کشید و گفت:

+من و تو ۴سال سن فاصله داریم،ولی تو عین بچه ها رفتار میکنی!!

بکهیون دستاش رو کنار بدنش مشت کرد و با عصبانیت ظاهری گفت:

-یاااا مگ تو میتونستی نفر اول تو دانشگاه باشی،هان؟

+هی کوچولو من ارشدتم درست صحبت کن!

-نمیکنم،میخوای چیکار کنی؟هوم؟

دستاشو زیر بغلش زد و بینیشو بالاتر گرفت
جکسون بهش نزدیک شد و تو گوشش آروم زمزمه کرد:

+شاید به مافیایی چیزی  زنگ بزنم بیاد تورو بدزده هوم!؟

-بد جنس....خب دیگه من برم به پخش اخبار کم مونده!

+باشه.مواظب خودت باش.

بکهیون درحالی که داشت به سمت خروجی بیمارستان میدویید با یه دستش به سونبه اش که از وقتی که وارد دانشگاه شده بود عین برادرش بود و همیشه ازش حمایت می‌کرد.دست تکون میداد و با دست دیگه اش کوله ی لنگش رو رو دوشش مینداخت.
بکهیون اگه میدونست که بعد از خارج شدن از این در چه اتفاقی در انتظارشه، هیچ وقت این بیمارستان رو ترک نمیکرد!

Angels of satanWhere stories live. Discover now