— Part 4 —
مگان پیشبندش را دراورد و قهوه رو از روی میزه پیشخوان برداشت و سمته میزی رفت که ملیسا نشسته بود.
_ هی دختر چطوری؟
ملیسا خسته جواب داد.
_ دیگه تحملم تموم شده.
مگان بی صبرانه پرسید.
_ دوست داری امشب بیای خونه ی ما؟ تا نیم ساعت دیگه کارم تموم میشه.
ملیسا دو دل بود.
_دوست دارم ولی . . .
+ولی نداره که. یه شبو استراحت کن.
_خیلی خب.
+عالیه. خب مشتری اومد. تا تو قهوتو بخوری شیفته منم تموم میشه.
از پشته میز بلند شد و رفت سمته میزی که تا دقیقه ای پیش خالی بود و الان دو نفر منتظر بودند تا سفارششان را بدهند.
یک ربع بعد مگان بالا سره ملیسا منتظر ایستاده بود.
_ خب بریم. من کارم تمومه.
ملیسا از جایش بلند شد و دنبال مگان راه افتاد. مگان تیشرته نارنجی رنگی تنش بود و کت چرمش را روی تیشرت به تن کرده بود. با شلواری جذب و چرم. و اخرین چیز نیم بوت های مشکیش بود که نظره ملیسا را جلب کرد.
_ جدید خریدیشون؟
مگان رد نگاهه ملیسا را دنبال کرد و رسید به کفشهایش
_ اره! قشنگه؟
+خیلی.
سواره اوبری شدن که چند دقیقه پیش مگان با گوشی مقصد را مشخص کرده بود. (اوبر برنامه ایست مشابه اسنپ و تپسی)
YOU ARE READING
•|Psycho|•
Romance[COMPLETED] _ آرزو؟ . . . فکر کنم آرزو ندارم . . . +مگه میشه؟ _ میدونی آرزو یعنی چیزی که رویا شو داشته باشی قرار نباشه هیچ وقت بهش برسی در غیر اینصورت میشه هدف! کمی با انگشت هایش بازی کرد و ادامه داد _ سعی میکنم به چیزایی که قرار نیست به دستشون بیا...