— Part 47 —
خنده ای از سر رضایت بر لب های 'شان' دید میشد.
_کارت عالی بود. خیلی خوششون اومد!
+چه خوب!
شان رو به ملیسا گفت
_باید به افتخار طراح جدیدمون جشن بگیریم اینطور فکر نمیکنی؟
+آممم چرا. چرا که نه!
وارد بار شدند. خلوت بود. تقریبا!
_دوتا تکیلا.
شان این را گفت و دستش را به میز تکیه داد.
سِروِر دو تا شات تکیلا را روی میز گذاشت. همزمان با یک حرکت تمامش را نوشیدند. ملیسا رو به سِروِر گفت_دو شات دیگه!
+مطمعینی؟
_از چیزی که مطمعینم اینه که الان نمیخوام به چیز دیگه ای فکر کنم!
بعد از نوشیدن سومین شات ملیسا رو به شان گفت
_جشن خوبی بود! فکر کنم بهتره برم خونه.
+هی شوخی میکنی؟
_اره!
ملیسا دست های شان را گرفت و میان جمعیت کشید. شروع کردن به تکان خوردن. اسمش را نمیشد رقصیدن گذاشت. شبیه هر کاری بود جز رقصیدن!
بعد از چند دقیقه با خنده از جمعیت خارج شدند.
ملیسا رو به شان گفت_میتونی رانندگی کنی؟
+اره من ظرفیتم بالاس!
_هی منظورت اینه الان من . . .
شان با خنده حرف ملیسا را متوقف کرد
_نه نه نه!! منظورم این نبود. میگم که اوکیم میتونم رانندگی کنم! میخوای بریم؟
_اره!
ماشین شان روبه روی خانه ی مگان ایستاد. ملیسا سمت شان برگشت
_مرسی شب خوبی بود!
شان با لبخندی جوابش را داد.
ناخودآگاه با خیره شدن در چهره ی شان جملاتی در ذهن ملیسا نقش بست "صورتش از هر لحظه تو زندگیم که دیده بودمش زیبا تره. شاید فقط بخاطر اینه که من زیادی مستم. ولی مستم دیگه!"
با اتمام آخرین جمله اش در ذهنش سرش را نزیک تر آورد و لبانش را روی لب های شان گذاشت.
STAI LEGGENDO
•|Psycho|•
Storie d'amore[COMPLETED] _ آرزو؟ . . . فکر کنم آرزو ندارم . . . +مگه میشه؟ _ میدونی آرزو یعنی چیزی که رویا شو داشته باشی قرار نباشه هیچ وقت بهش برسی در غیر اینصورت میشه هدف! کمی با انگشت هایش بازی کرد و ادامه داد _ سعی میکنم به چیزایی که قرار نیست به دستشون بیا...