— Part 53 —
_بیمارمون سابقه ی قلبی دارن؟
شان کمی مضطرب شد
_راستش زیاد چیزی راجبش نمیدونم
+شاید بهتره زنگ بزنید به یکی از نزدیکانشون
شان خواست بگوید که ملیسا کسی را ندارد اما شخصی در ذهنش پدیدار شد. از شانسش گوشی ملیسا رمز نداشت. در لیست مخاطب هایش اسم مورد نظرش را پیدا کرد
_ملیسا؟؟
+لیام . . . من شانم.
_شان! چیزی شده؟
شان نمیدانست که چگونه بگوید فقط سریع اولین جمله ای که به ذهنش آمد را به زبان آورد
+ببین ملیسا سابقه بیماری قلبی داره؟
_نه . . . چی شده؟؟؟
+هیچی . . . فقط . . . مرسی من باید برم
_ وایسا. میدونم که مامانش بخاطر بیماری قلبی مرده.
+مرسی.
گوشی را قطع کرد و سمت دکتر رفت. دکتر بعد از برسی کردن حرف شان در ذهنش و کنار هم گذاشتن اطلاعاتی در دسترس داشت گفت
_ بدون شک ایشون دچار آریتمیک قلبی هستن فقط دلیلش مشخص نبود که از گفته ی شما معلومه مشکلشون ارثیه. نوع بیماریشون فیبریلاسیون دهلیزی هستش که خطر بزرگی براشون ایجاد کرده.
شان مضطرب تر از هر لحظه از زندگیش بود.
_خب راه درمانش چیه؟
+فعلا با دارو شروع میکنیم اگه خیلی وضعیت بد شد باید عمل بشن. بخشی از بافت قلب که منجر به ارسال سیگنال های الکتریکی نا منظم می شن رو تخریب میکنیم و ریتم قلبی رو به حالت نرمال برمیگردونیم.
شان کلافه دستش را در موهاش فرو برد. هیچ ایده ای نداشت که چرا انقدر این موضوع براش پر از اهمیت بود. شاید هم میدانست . . . فقط نمیخواست باورش کند . . .
YOU ARE READING
•|Psycho|•
Romance[COMPLETED] _ آرزو؟ . . . فکر کنم آرزو ندارم . . . +مگه میشه؟ _ میدونی آرزو یعنی چیزی که رویا شو داشته باشی قرار نباشه هیچ وقت بهش برسی در غیر اینصورت میشه هدف! کمی با انگشت هایش بازی کرد و ادامه داد _ سعی میکنم به چیزایی که قرار نیست به دستشون بیا...