chapter 7

39 9 0
                                    

— Part 7 —

یک دختر با صدای معترضانه باعث ساکت شدنه همهمه ی کلاس شد

_ اونوقت چرا فقط جیکوب نمره ی کامل رو گرفته؟!!

انگار ملیسا تمامه مدت منتظر همین جمله بود. با لبخند گفت

_ مرسی که پرسیدی. همه شما برای من چندین خط نوشتید و سعی کردید من رو متقاعد کنید که صندلی اینجا نیست درحالی که جیکوب فقط با یک جمله منو قانع کرد.

کمی مکث کرد و با لبخندی از سر رضایت ادامه داد و جمله ی برگه ی جیکوب را بلند تکرار کرد.

_ کدوم صندلی؟

و پایانه جملش مصادف شد با صدای زنگ. کلاسه پر از سر و صدا کم کم خالی از شاگرد ها شد. کیفش را برداشت و به سمته در حرکت کرد.

آمبولانسی که درست روبه روی دره خانه ی شان بود اون را از حاله خودش بیرون کشید. شروع به دویدن کرد. کفش هایش محکم به سنگفرشه خیابان کوبیده می شد. با دیدنه فلور که سالم بود و به نظر نمیامد آمبولانس به خاطر اون آنجا باشه نگرانیش صد برابر شد.

_ بابا!!

استفانی با چشمایی خیس از اشک سمتش آمد و او را در آغوش کشید.

_ بابام کجاست؟

+عزیزم آروم.

لحظه ای بعد بدنی که با پارچه ای پوشیده شده بود را توی آمبولانس گذاشتن.

_ نههههه!

استفانی از برخورده ملیسا با زمین جلو گیری کرد و اون را به سمت خانه برد. فلور سمتشان آمد. چشم هایش قرمز بود.

_ خانومه گاربر مرسی که اومدید میتونی بری حالا!

استفانی برگشت سمتش.

_ خانومه گاربر؟ تاحالا منو ایجوری صدا نزده بودی! فکر کنم بهتره اشک تمساح ریختنتو تموم کنی و این فکر رو از سرت بیرون کنی که من ملیسا رو تنها میزارم.

فلور به صورته نمادین دستمالی زیره چشم هایش کشید و با لحن تحدید امیزی گفت

_ مثل اینکه حواست نیست تو خونه ی کی هستی. چطور میتونی با زنی که تازه شوهرشو از دست داده اینجوری حرف بزنی هان؟؟!!

هیچکس توجهی به ملیسا نداشت. بی صدا اشک میریخت. چطور میتوانستند انقدر بیتفاوت باشند. از جایش بلند شد و از خانه بیرون رفت. استفانی هم لحظه ای درنگ نکرد و به دنبالش راه افتاد.

•|Psycho|•Onde histórias criam vida. Descubra agora