— Part 36 —
ملیسا کلافه میان حرف های طولانیه مرد روبه رویش پرید
_خب قیمت اخرش؟؟؟؟
+حدود 6 میلیون دلار
_شیش میلیون؟؟!!
+ارزون تر از این توی این منطقه پیدا نمیکنید.
_خیلی خب بهتون خبر میدم.
+قول نمیدم مدت زیادی اینجا بدون صاحب بمونه خانم.
_گفتم باشه دیگه!
از ساختمان خارج شد. به سمته کافه ای رفت که لاقعال در آن شخصی از دیدنش خوشحال میشد.
مگان با چهره ای خوش رو قهوه به دست به سمتش رفت.
_دختر تو معلوم هست کجایی؟
+فکر کنم باید چند روزی منو تحمل کنی تا یکم پول جور کنم و یه خونه بخرم.
_دیوونه ای؟ تو تا هر وقت بخوای میتونی پیش من بمونی میدونی که مامانم هم خوشحال میشه. حالا اینا رو بیخیال کجا بودی این همه مدت؟
+مگان الان ساعت کاریته برو هروقت کارت تموم شد حرف میزنیم.
آسمان لباس نارنجی رنگی به تن کرده بود و ساعت نزدیک های ۷ بود شان سرگردان در آشپزخانه دنبال چیزی میگشت
_اخ لنتی سرم! گفت رو میزه بقله تخته ولی کجا گذاشتتشون! این دختر میخواد من بکشه؟!
انقدر سرش درد میکرد که حتی زحمت روشن کردن چراغ های خانه را به خودش نداده بود اما انقدر نور از پنجره ها می آمد که میتوانست جلوی پایش را ببیند. بالاخره تسلیم شد. نتوانست قرص مورد نظرش را پیدا کند. به یخچال تکیه داد. خودش را سر داد و بر روی سرامیک های سرد نشست.
مگان سمت شیشه ی ماشین که ملیسا بخاطر اون پایین داده بود رفت و کمی خم شد
_هی مگان تو میتونی بری خونتون من نیم ساعت دیگه بیام؟
+اممم . . . باشه! منتظرتم.
_مرسی.
مگان از ماشین ملیسا دور شد و سمت ماشین خودش رفت. در مقایسه با ماشین ملیسا خیلی ماشین بی رنگ و رو و از مد افتاده ای بود اما اگر عمیق تر به وضعیتشان نگاه کنیم فعلا ملیسا بدشانسی بیشتری تو زندگیش آورده بود.
رو به روی امارت ایستاد.هرچقدر زنگ در را زد کسی باز نکرد
_ ای خدا!! من واقعا به اون کیف لنتی نیاز دارم!
نگاهی به اطراف انداخت و بعد از آنکه از نبود کسی در کوچه اطمینان پیدا کرد دستش را از لای نرده های دره بزرگ رد کرد. ظریف بودنش اینجا به کارش آمد. بالاخره با کلی کلنجار رفتن توانست در را باز کند. بدون توجه به دست قرمزش وارد حیات امارت شد. در ساختمان طبق معمول قفل نبود.
_یعنی از اون موقع از اتاق بیرون نیومده که چراغا خاموشه؟؟
بیخیال فکر کردن شد. کیفش را از اتاق برداشت خواست از خانه خارج بشود که یاد شارژرش افتاد.
_بهتره بیشتر از این به این خونه برنگردم.
بعد از روشن کردن چراغ های سالن گفت
_وای خدا اینجا با این همه پنجره چرا انقدر تاریکه!
سوییچ ماشین از دستش افتاد. خم شد و با برخوردش با مجسمه ی کنار دیوار صدای شکسته شدنش کل فضای سالن را پر کرد.
_محض رضای خدا!!! هر وقت عجله دارم اینجوری میشه!!
با دیدن دستش که خونی بود با حرص زیر لب گفت
_ وای حتما شوخیت گرفته! لنتی!!
به سمت آشپزخانه رفت تا دستش را بشوید. چراغ را روشن کرد . . .
_ یا عیسا مسیح!!!
کیفش را ول کرد و به سمت شان که بیهوش بر روی زمین افتاده بود رفت. چند باری با دستانش به صورتش زد
_شان!! شان!! وای الان وقتش نبود!!
YOU ARE READING
•|Psycho|•
Romance[COMPLETED] _ آرزو؟ . . . فکر کنم آرزو ندارم . . . +مگه میشه؟ _ میدونی آرزو یعنی چیزی که رویا شو داشته باشی قرار نباشه هیچ وقت بهش برسی در غیر اینصورت میشه هدف! کمی با انگشت هایش بازی کرد و ادامه داد _ سعی میکنم به چیزایی که قرار نیست به دستشون بیا...