chapter 61

14 4 0
                                    

— Part 61 —

ملیسا با دیدن شان که درحال پوشیدن کت چرمش بود صدای تلویزیون را کم کرد

_جایی میری؟

+اگه میخوای میتونی بیای.

_کجا؟

+پیش جو.

ملیسا از جایش بلند شد و سمت شان رفت

_چند وقته میبینیش؟

+جوری حرف نزن انگار ما چند ساله ازدواج کردیم و من دارم با یکی بهت خیانت میکنم!

_اصلا چجوری این به ذهنت رسید الان؟

+از اونروزی که ازت خواستم بیای شرکت کار کنی.

دستان ملیسا خود به خود مشت شد. ناخن هایش آنقدر به کف دستش فشار آورده بود که اگر چشمانش نمیدید به این فکر میکرد که حتمی دستانش پر از خون شده. شان دستش را در دست گرفت و بالا آورد

_چیکار میکنی. باز کن دستتو

ملیسا که انگار تازه به خودش آمده باشد سریع دستانش را باز کرد.

_چیزی نیست.

+مطمعینی؟ اینجور به نظر نمیرسه.

دستش را کشید.

_گفتم که چیزی نیست. منم باهات میام صبر کن یه چیزی بپوشم.

شان سرش را تکان داد و منتظر به دیوار تکیه داد.

•|Psycho|•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora