— Part 52 —
تپش . . .
هیچی
تپش . . . تپش
هیچی
تپش . . .
تا به حال ضربانش آنقدر نامنظم نشده بود. به نفس نفس افتاده بود. دستش را به دیوار تکیه داد. لیوان آبش را پر کرد. با نوشیدن آب خنک کمی حالش بهبود یافت.
_خانوم شارلوت کارا آمادست؟
+الان میارم توی اتاقتون.
شان بدون نگاه کردن به ملیسا درحالی که نگاهش در کاغذ های دستش بود وارد اتاقش شد. ملیسا زیر لب چیزی گفت و وسایل مورد نظرش را از اتاقش برداشت و سمت اتاق شان رفت. کاغذ ها و فلش را روی میز گذاشت. شان همچنان به برگه ی دستش نگاه میکرد
_ممنون میتونی بری.
ناخن هایش را در کف دستش فشار داد.
تپش . . . تپش . . . تپش
هیچی
تپش . . .
هیچی
تپش . . . تپش . . .
_ملیسا!!
اخرین صدایی که در سرش اکو میشد صدای برخورد بدنش با زمین بود . . .
YOU ARE READING
•|Psycho|•
Romance[COMPLETED] _ آرزو؟ . . . فکر کنم آرزو ندارم . . . +مگه میشه؟ _ میدونی آرزو یعنی چیزی که رویا شو داشته باشی قرار نباشه هیچ وقت بهش برسی در غیر اینصورت میشه هدف! کمی با انگشت هایش بازی کرد و ادامه داد _ سعی میکنم به چیزایی که قرار نیست به دستشون بیا...