chapter 17

19 5 0
                                    

— Part 17 —

ملیسا برای بار دوم مانع خارج شدن او از اتاق شد

_ هی من اسمتو نمیدونم.

+ گفتم که بهتره اطلاعاتی راجب من نداشته باشی.

_ اخه چرا؟ لاقعال یه چیزی بده بهم که باهاش سرگرم شم اینجا واقعا حوصله سر بره.

دستهایش را در جیب یونیفرم سفید رنگش کرد. یک Mp3 پلیر و هنزفری سفید رنگی را روی میز گذاشت.

_ کسی ببینتش توی دردسر بزرگی میوفتم.

ملیسا به نشانه تائید سر تکان داد و تا آمد سرگرم شود پرستار رفته بود. هنزفری را در گوش خود گذاشت و اولین آهنگ را پخش کرد.

Wise men say only fools rush in but i can't help fallin' in love with you . . .

روی تخت خوابید و چشمانش مستقیم به سقف خیره بود. چند باری اهنگ رو گوش داده بود اما چیزی از آرامشی که به او میداد کم نمیکرد.

_ مامان!

+بله؟!

_ میشه لطفا بگی این نقاشی چطوره؟

لبخنده ملیحی زد

+خیلی قشنگه!

_ مامان! واقعی بگو!

+خب این قسمتش خراب شده ولی میتونی درستش کنی.

برگه رو از دستش گرفت رفت سمته اتاق

_ ملیسا بدو دیگه منتظر چی هستی!؟ بیا درستش کنی. . . .

از خواب شیرین پرید!

_ وقته صبحانس همه برید سالن غذا خوری!!!!

کلافه هنزفری را از گوش هایش درآورد و بعد از آب زدن به صورتش آن را با حوله ی نارنجی رنگ خشک کرد. کسی محکم به دره اتاق کوبید

_ بیرون!!!

دمپایی هایش را پا کرد و از اتاق خارج شد.

•|Psycho|•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora