— Part 14 —
دگر چیزی برای از دست دادن نداشت. روزها دیر تر از حد انتظارش میگذشت. دره اتاق زده شد و دختری که پرستار بود وارد شد.
_ یک نفر میخواد ببینتت.
و بعد بیرون رفت. ملیسا انتظار نداشت کسی نبودش را احساس کند و به او سر بزند. البته که اصلا کسی را نداشت.
_ بهت هشدار داده بودم!
ملیسا با صورتی که بی خیال تر انچه که بود نشان میداد سمته فلور برگشت.
_ حالا هم میفهمی دخالت تو کارای من چه عواقبی داره دختره احمق!
ملیسا تحمله گوش دادن به حرف های اون را نداشت. شروع به جیغ زدن کرد. جوری فریاد میکشید که هر کسی میتوانست صدایش را بشنود. پرستاری وارد اتاق شد. ولی آن قبلی نبود!
_ کی به شما اجازه ی ملاقات داده؟؟؟ مگه نمیدونی این مریض حقه ملاقاتی رو نداره؟ برید بیرون خانم! بیرون!!!
فلور با پوزخندی بر لبش از اتاق خارج شد. پرستار به سمته ملیسا برگشت. در مدتی که آنجا بود تا به آن موقع آن پرستار رو ندید بود.
_ راتو گم کردی؟
پرستار از خارج شدن از اتاق منصرف شد و ایستاد.
_ من اینجا کار میکنم!
+ پس جدیدی؟
_ اره تازه استخدام شدم.
+ احیانا دیوونه که نیستی؟
_ دیوونه؟
+ چرا باید توی دیوونه خونه کار کنی؟ اینهمه بیمارستان.
_ شاید نباید جواب بدم.
+ینی چی؟
از اتاق خارج شد و بحث رو ناتمام گذاشت. بعد از اون همه مدت بالاخره حرف زد.
"اینم یکی از همون احمقاس که حاضر شدن تو دیوونه خونه کار کنن. یا شایدم از فلور پول میگیره! اما اگه اینطور بود اونجوری باهاش حرف نمیزد"
کلنجار رفتن با خودش را تمام کرد. خودش را روی تنها تختی که در اتاق وجود داشت انداخت.
YOU ARE READING
•|Psycho|•
Romance[COMPLETED] _ آرزو؟ . . . فکر کنم آرزو ندارم . . . +مگه میشه؟ _ میدونی آرزو یعنی چیزی که رویا شو داشته باشی قرار نباشه هیچ وقت بهش برسی در غیر اینصورت میشه هدف! کمی با انگشت هایش بازی کرد و ادامه داد _ سعی میکنم به چیزایی که قرار نیست به دستشون بیا...