— Part 46 —
به دختر عینکی که پشت میز نشسته بود سلامی کرد و وارد اتاقی که از قبل مشخص شده بود رفت. لپتاب روبهرویش را روشن کرد مشغول وارد کردن طرحی که بر روی کاغذ کشیده بود در برنامه ی مورد نظر شد. با صدای در بدون آنکه سرش را بالا بیاورد گفت
_بفرمایید
شان با چند برگه در دستش وارد اتاق شد.
_هی!
ملیسا سرش را بالا آورد
_سلام.
شان برگه ها را بر روی میز گذاشت.
_میخوام برای این محصول یه برند قشنگ طراحی کنی.
ملیسا برگه ها را روبه روی خودش کشید و نگاهی انداخت.
_فکر کردم فعلا امتحانی کار میکنم.
+خب حالا ازت میخوام اینو طراحی کنی.
_تا قبل از من به کی میدادید طراحی کنه؟
+ملیسا بحث نکن.
_خیلی خب. چقدر تایم دارم؟
+تا اخر هفته
_اخر هفته که فرداس!
+میدونم. من باید برم موفق باشی!
با لبخندی بر لبش از اتاق خارج شد. ملیسا دستانش را مشت کرد و به قدری ناخن هایش را در کف دستش فشار داد که کم مانده بود خون بیاید.
با پشت دستش چند بار به در کوبید. با شنیدن "بیا تو" وارد اتاق شد. برگه های روی دستش را با یک فلش بر روی میز گذاشت.
_این هم برندی که میخواستی! فایلش تو فلشه اینم پرینتش!
+خوبه.
ملیسا چرخید و از اتاق بیرون رفت. کیفش را از اتاق خودش برداشت. فقط چند نفر هنوز مشغول کار بودند. از شرکت خارج شد. سوییچ را چرخاند و ماشینش را روشن کرد.
وارد اتاق شد مگان روی مبل با گوشی در دستش نشسته بود با وارد شدن ملیسا سرش را بالا اورد
_هی! چطور بود؟ خوشش اومد؟
ملیسا کیفش را روی صندلی انداخت.
_بیخود کرده خوشش نیاد.
مگان با خنده ای کوتاه دوباره مشغول کار کردن با گوشی شد.
![](https://img.wattpad.com/cover/221144385-288-k461334.jpg)
YOU ARE READING
•|Psycho|•
Romance[COMPLETED] _ آرزو؟ . . . فکر کنم آرزو ندارم . . . +مگه میشه؟ _ میدونی آرزو یعنی چیزی که رویا شو داشته باشی قرار نباشه هیچ وقت بهش برسی در غیر اینصورت میشه هدف! کمی با انگشت هایش بازی کرد و ادامه داد _ سعی میکنم به چیزایی که قرار نیست به دستشون بیا...