- Part 65 -
شان از حرکت بر روی پل متوقف شد ملیسا نیز پشت سرش ایستاد و جهت نگاهش را دنبال کرد. باران آنقدر شدید شده بود که تکه ای خشک در لباس هایشان باقی نمانده بود. شان نگاهش را به برج ایفل انداخت. نوره ساختمان ها و چراغ های کنار خیابان ها و ماشین ها تاریکیِ شب را زیبا تر از همیشه کرده بود. شان، سکوت میانشان را که با باران پُر شده بود شکست.
_حالا تو این لحظه اولین آرزویی که به ذهنت میرسه چیه؟
ملیسا لبخندی شیرین زد
_زیر بارون برای همیشه تو بقلت گرم بشم!
نگاهی با لبخندش که از صورتش محو نمیشد به شان کرد
_تو چی؟
به ثانیه نکشید که جوابش را داد
+همیشه بارون بباره!
دستش را دور کمر ملیسا حلقه کرد و او را به خودش چسباند. ملیسا با لحنی پر از خنده گفت
_ ولی حالا که فکر میکنم نمیخوام سرما بخورم گند بخوره تو مسافرته مثلا رمانتیکمون شاید بهتر باشه بریم هتل تا بیشتر از این خیس نشدیم!
شان خنده ای کرد و گفت
_از این خیس تر نمیشیم ولی باشه بریم!
حلقه ی دستش از دور کمر ملیسا باز شد و شروع به دویدن کرد ملیسا نیز با خنده دنبالش شروع به دویدن کرد. پاهایشان درگودال های آب کف خیابان کوبیده میشد و واقعا از این خیس تر نمیشدند!!!
~•~•~•~•~•~▪︎~▪︎~▪︎~▪︎~▪︎~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
این اولین باری نبود که مینوشتم بلکه شاید ۶ امین بار بود که تو زندگیم داستانی رو تا اخرش نوشتم. ناگفته نماند کلی تلاش های نصفه و نیمه هم داشتم.
دلیل اینکه انقدر صبر کردم و (احتمالا) ۶ امین داستانمو تو واتپد نوشتم این بود که منتظر بودم قلمم به سطحی برسه و در حد این باشه که طرفدار های شان و یا حتی افراد دیگه ای که این فن فیک رو می خونند لذت ببرند. هرچند هنوز هم فکر نمیکنم به اندازهی کافی خوب باشم ...
به هر حال ممنون اگه خوندینش و نظراتتون رو بهم گفتید🌿
YOU ARE READING
•|Psycho|•
Romance[COMPLETED] _ آرزو؟ . . . فکر کنم آرزو ندارم . . . +مگه میشه؟ _ میدونی آرزو یعنی چیزی که رویا شو داشته باشی قرار نباشه هیچ وقت بهش برسی در غیر اینصورت میشه هدف! کمی با انگشت هایش بازی کرد و ادامه داد _ سعی میکنم به چیزایی که قرار نیست به دستشون بیا...