— Part 64 —
با کنار زدن پرده های یاسی رنگ اتاق نور خورشید هم رنگ عسلی غلیظ در سالن تابید. مگان با لبخندی شیرین سمت ملیسا رفت که حالا لباسی سفید اما ساده به تن داشت. دامنش بر روی زمین کشیده میشد و موهای نرم و تیره اش بر روی شانه های برهنه اش باز ریخته شده بود.
_تو خیلی خوشکل شدی!
جوزفین از پشت پرده ی زرشکی رنگ وارد شد. پارچه ی لباسش همان پارچه ای بود که برای دوختن لباس مگان به کار گرفته شده بود. رنگ هم آبیه ملایم که با پارچه ی سفید در آن طرح هایی زیبا به کار گرفته شده بود.
_اولین بار هم که دیدمت فهمیدم چقدر زیبایی.
ملیسا سمت جو رفت و دستش را بر روی شانه ی او گذاشت لبخندی زد. ته دلش باور کردن اینکه همه چیز انقدر عالی و بی نقص بود، سخت بود!
میترسید از اینکه وضعیت برای مدت طولانی اینطور باقی نماند. میترسید همه چیز خراب شود . . . روال زندگی او همینطور بود! هرگاه همه چیز خوب پیش میرفت . . . اتفاقی می افتاد که همه چیز را خراب میکرد.میتوان گفت تقریبا هیچ شخصی برای بهترین شب آن دو، در کلیسا حضور نداشت. البته که خودشان اینطور میخواستند. جو کنار شان ایستاده بود و مگان، ملیسا را همراهی میکرد. ملیسا آنقدر نگران بود که حتی نمیتوانست به روبه رویش نگاه بی اندازد و شان را که در آن کت و شلوار زیبا به نظر میرسید ببیند.
حالا روبه روی هم ایستاده بودند. ملیسا هیچ چیز را نمی شنید انگار گوش هایش از او فرمان نمیگرفتند. فقط هاله ای از صدای اطرافش را میشنید . . . صدای شان را که چیز هایی زمزمه میکرد
_ا زمانیکه هر دوی ما زنده هستیم به تو عشق می ورزم و از تو مراقبت می کنم . . . من تو را . . .
چیز هایی مبهم . . . اما دوباره چندین کلمه برایش واضح به نظر میرسیدند
_ زمانیکه به کمک احتیاج داشتم به سراغ تو خواهم آمد. من تو را بعنوان کسی که تا پایان عمر با او زندگی خواهم کرد انتخاب . . .
لحظه ی بعد صدای مرد مسنی بود که کمی عقب تر میان آن دو ایستاده بود
_حاضرید آقای شان پیتر رائول مندز را به عنوان همسر خو . . .
ملیسا صبر نکرد تا جمله ی او تمام شود
_بله!
شان حلقه ای دست او کرد و ملیسا نیز حلقه ی نقره ای رنگ را در انگشت شان کرد. لحظه ی بعد جوری همدیگر را بوسیدند که انگار دنیا داشت به پایان میرسید و طوری به همدیگر کوبیده شدند که انگار بهشت داشت از هم می پاشید و زمین ترک میخورد. گویی دورتادورشان جنگی در گرفته بود و این بوسه تنها چیزی بود که میتوانست آن را متوقف کند تا زمانی که بوسهیشان ادامه پیدا میکرد فقط ملیسا در این جهان بود و شان . . .
YOU ARE READING
•|Psycho|•
Romance[COMPLETED] _ آرزو؟ . . . فکر کنم آرزو ندارم . . . +مگه میشه؟ _ میدونی آرزو یعنی چیزی که رویا شو داشته باشی قرار نباشه هیچ وقت بهش برسی در غیر اینصورت میشه هدف! کمی با انگشت هایش بازی کرد و ادامه داد _ سعی میکنم به چیزایی که قرار نیست به دستشون بیا...