chapter 23

16 6 0
                                    

— Part 23 —

صدای داد و دعوا ملیسا را از لحظات قشنگه کتابش بیرون کشید. با خودش گفت "حتی چند دقیقه هم نمیشه اینجا آرامش داشت؟!!"

کتاب را در قفسه گذاشت و از جایش برخاست به سمت صدا رفت. کنار در اتاق جوری ‌که از دید افراد داخل اتاق پنهان باشد ایستاد.

_ من میخوام این آزمایشای کوفتیتونو تموم کنید!!!

+اون اول که کاغذارو امضا کردی باید به اینجاشم فکر میکردی!!

_خواهر من موش آزمایشگاهی شما نیست!! قول دادید حالش بهتر میشه اما شما فقط دارید به مرگ نزدیکش میکنید!!!

+گمشو بیرون! نمیخوای که از کارتم اخراج بشی و خواهرتو هیچ وقت نبینی! نکنه میخوای!!! بیرون!!!

سکوت شد اما خیلی کوتاه بود. دره اتاق با شتاب باز شد و شان بدون توجه به ملیسا که سعی داشت دیده نشود از انجا دور شد. ملیسا دنبالش راه افتاد.

شان بر روی سنگ های پشت بام، عصبی قدم میزد دست هایش را در موهای نرم و قهوه ایش فرو برده بود. بعد از چند دقیقه از حرکت ایستاد.

_ فهمیدم!

سمت ملیسا رفت و با دوتا دستانش بازو های ملیسا را گرفت

_ میتونیم از اینجا فرار کنیم! باید فرار کنیم!!

ملیسا دست هایش را آزاد کرد و انها را روی شانه های شان گذاشت.

_ اما چجوری؟ اینجا پر از نگهبانه!!

+من خودم یکی از اونام.

_ تو فقط پرستاری!

+یه کاریش میکنیم. به یه نقشه نیاز داریم.

_باشه ولی عجله نکن. باید روش فکر کنیم

+نمیتونم بزارم جو *مخفف جوزفین* رو به همین راحتی ازم بگیرن. اون خیلی حالش بده!

_میدونم. بهتره بریم تو تا کسی نیومده.

•|Psycho|•Where stories live. Discover now