chapter 58

19 4 0
                                    

— Part 58 —

شان با استرس سمت مردی سفید پوش که از اتاق بیرون می آمد دوید

_باید عمل بشن.

و بدون محلت دادن به شان برای گفتن کلمه ای از آنجا رفت. شان به عنوان تنها فرد نزدیک به ملیسا برگه ی رضایت نامه رو امضا کرد. ساعت، دیگر واحد شمارش برای، شان به حساب نمی آمد گویی ماه ها و حتی فصل هایی از یک سال میگذشت و شان پشت در منتظر بود. زیر لب زمزمه میکرد "باشه تو بردی لنتی! اره من . . .  من . . . عاشقتم"

_عمل خوبی بود. فعلا بی‌هوشن

+میتونم ببینمش؟

_بهتره که فعلا ملاقا . . .

+لطفا!

_برید پرستار لباس مخصوص تنتون کنه بعد!

شان سمت در اتاق رفت. لباسی سبز رنگ تنش کردن و با گذاشتن ماسکی بر صورتش وارد اتاق شد. کلی دستگاه به ملیسا وصل بود. قلبش به درد آمد. ماسکش را پایین آورد.

_میدونستم میتونی.

لبخندی بی جان زد و بعد از گذاشتن ماسک سر جایش با اسرار پرستار از اتاق خارج شد.

•|Psycho|•Where stories live. Discover now