chapter 2

82 11 0
                                    

— Part 2 —

صدای زنگ با بلند شدنه افراده حاضر در کلاس مصادف بود. ملیسا با تاکید جملش را خطاب به شخصی که رو به رویش بود تکرار کرد

_ دفعه ی دیگه اگر در بحث ها شرکت نکنی در کلاس من جایی نداری.

پسری که تیشرته مشکی به تن داشت جوابش را سریع داد.

_ باشه خانم شارلوت سعیمو میکنم.

ملیسا از لحنه حرف زدنه طرفه مقابلش اصلا خوشش نیامد. با اخمی رو پیشونیش از کلاس خارج شد.

چند سالی میشد توی آن دانشگاه تدریس میکرد. با توجه به اینکه سنش از تمام استاد ها کمتر بود یکی از بهترین استاد ها هم به حساب میومد. یکی از هزاران افتخاراتش بود.

بعد از وارد شدنش به خانه صدایی پر از سوال نظرش را جلب کرد.

_ ملیسا؟! تویی؟

با کلافگی زیر لب جواب داد

_ کی میتونی باشه؟

و لحظه ی بعد چهره ی فلور رو به رویش نمایان شد.

_ به موقع رسیدی. غذا حاضره!

تحمله آن زن توی خونه ای که در آن بزرگ شده بود کمی برایش سخت بود. با اینکه انتظار میرفت بعد از چند سال این موضوع برایش عادی میشود ولی مثل اینکه همیشه انتظارات درست از آب در نمیان.

_ میل ندارم. مرسی.

صدای پدرش مانع رفتنش به اتاقش شد.

_ ملیسا میخوام امروز ناهارو باهم بخوریم. لباساتو عوض کن منتظرم.

بدون حرفی رفت سمته اتاقش تا اماده شَوَد برای یه ناهاره عالی در کنار خانواده!

_ محض رضای خدا. مگه من چیکارتون دارم اخه؟

روی حرفه پدرش نه نمیتوانست بیاره. خیلی دوسش داشت. با ارزش ترین چیز تو زندگیش بود. فقط از صمیم قلب آرزو میکرد فلور هیچوقت پاش رو توی این خانه نمیگذاشت. عقیده داشت "این خونه یا جای منه یا جای اون" ولی به خاطر ناراحت نکردن پدرش هم که شده نمیتوانست کاری در راستای عقیدش انجام بده.

پشت میز نشست. دستای گرمه پدرش که درست صندلیه بقلش نشسته بود موهای توی صورتش را کنار زد.

_ از کارت راضی هستی؟

با لبخندی از سره اجبار جواب داد

_ بله عالیه!

مکالمه ی کوتاهشون تا لحظه ی جمع کردنه سفره ی غذا پایان یافت.

•|Psycho|•Where stories live. Discover now