chapter 32

14 4 0
                                    

— Part 32 —

ملیسا با خودش کلنجار میرفت."یه چیزی اینجا درست نیست . . . نه نیست!"

_مل بهتره بریم.

چشمانش بر روی لیوان خالی از قهوه ی روی میز قفل شد.

_ملیسا.

ملیسا نزدیک تر رفت. با دقت نگاه کرد. لیوانی سمت راست برگه بود و دسته اش به مت راست قرار داشت. خودکار نیز سمت راست میز بود. از همه مهم تر تیک هایی که روی کاغذ زده شده بود انتهایشان به سمت راست ختم میشد. بدون آنکه چشمش را از روی اجسامه بر روی میز بردارد گفت

_لیام. گلوله کدوم سمت سرش بود؟

لیام با کمی فکر گفت

_آممم سمت چپ؟!

+اره اره!!! همینه!! اون روانی نبوده که دستشو بپیچونه دور گردنش و شلیک کنه! اون یه خودکشی نبوده.

لیام با نگاه کردن به چیز هایی که تا لحظه پیش ملیسا به آنها نگاه میکرد لبخندی بر روی لبهایش آمد

_ تو . . . تو واقعا باهوشی!

+یاشایدم نیویورک یه مشت کارشناس احمق داره!

_ ما الان ثابت کردیم این خودکشی نبوده. بقیش چی؟

ملیسا سمت کشوی وسط میز رفت.

_اه قفله. لیام یه گیره یا یه چیز تیز به من بده!

لیام گیره کاغذی از روی میز برداشت

_این خوبه؟

ملیسا گیره را گرفت و بازش کرد با کلی کلنجار رفتن در کشو را باز کرد. فقط سه تا کاغذ در یک پوشه ی کرمی رنگ. برشان داشت

_بجنب باید بریم!

خبر زود پخش شد. تیتر روزنامه ها و اخبار یک چیز بود. قتل بسیار مرموز. اما چرا یک نفر باید بخواید رئیس یک بیمارستان روانی را به قتل برستاند؟؟

•|Psycho|•Where stories live. Discover now