chapter 21

24 6 0
                                    

— Part 21 —

منشاء تمام صدا های هولناک فقط یک اتاق بود . . . در تاریکی شروع به قدم زدن سمت اتاق کرد. دختری روی تختی با دستان بسته شده با دستبند ها چرمی خوابیده بود چیز های مختلفی با سرنگ بهش تزریق میشد. صدای جیغ هایش به قدری دردناک بود که تحمل شنیدنشان سخت بود. ملیسا خیلی سریع از آن اتاق دور شد. از آنجایی که شان رو آنجا دیده بود میتوانست بگوید آن دختر همان خواهریست که چند روز پیش اشک به چشمان "شان" آورده بود. چهره اش را درست نتوانست ببیند و تجزیه کند اما قلبش به درد آمد.

روز های تکراری سپری میشدند و ملیسا هر روز بیشتر از روز قبل احساس دیوانه بودن میکرد تا لحظه ای که افراد اطرافش را میدید و به خودش امیدوار میشد. در اتاق منتظر اتفاقی بود که سرگرمش کند اما دریق از هیچگانه رویداد جدید. سمته قسمتی رفت که چند ساز کنار پیانوای بزرگ چیده شده بودند و خاک میخوردند. ویالنی را با احتیاط بدون بهم زدن چیزی برداشت. سپس آرشه را به دست گرفت و روی یکی از سیم ها کشید. صدایی که انتظارش را داشت نبود . . .  کمی کوک ویالن را دستکاری کرد و صدایی نصبتا بهتر ازش درآورد. در حاله بازی کردن و کنار هم گذاشتنه نت های ذهنش بود که تصویری هولناک بازتاب شده در پیانو ی مشکی رو به رویش دید. ویالن را پایین اورد و به عقب چرخید. دختری با موهایی تا روی کتفش و شاید هم کمی بلند تر که در صورتش ریخته بود به ملیسا خیره شده بود.

_ هی!

ملیسا سعی کرد آن دختر را از خیره بودن به خود منصرف کند اما دخترک به شکل دلهره آوری به ملیسا نگاه میکرد. نزدیکش آمد. با دستش موهای ملیسا رو از صورتش کنار زد و کمی پوستش را نوازش کرد. زیر لب گفت

_ خوشکلی . . .

ملیسا با تعجب کمی عقب رفت و دست دخترک از روی صورتش افتاد

_ مرسی؟!

صدایی عصبانی آن دو را از آن جو پر از دلشوره خارج کرد.

_ جوزفین! اگه بفهمن اومدی اینجا! مگه بهت نگفتم از جات تک . . .

چشمانش به ملیسا افتاد و از گفتن ادامه ی حرفش منصرف شد.

_ اذیتت کرد؟

ملیسا رو به شان گفت

_ پس خواهرته.

شان رو به جوزفین گفت

_ بجنب باید بریم.

جوزفین مثل کودک های ۴ ساله که بستنی در پارک میبینند و دلشان میخواهد خودش را عقب کشید و با بغض گفت

_ اونا منو میکشن.

شان سعی داشت آرامش کند

_ هیس هیس!!! خیلی خب! هرچی تو بخوای اصلا میخوای . . .

ادامه ی حرف هایشان برای ملیسا نامفهوم بود چون به قدری دور شده بودند که حتی خودشان را هم نمیتوانست ببیند.

•|Psycho|•Où les histoires vivent. Découvrez maintenant