chapter 25

14 5 0
                                    

— Part 25 —

به پشتی تخت تکیه داده بود و جفت پاهایش را در دلش جمع کرده بود. "اون خیلی مسته و امیدوارم فردا چیزی یادش نیاد!"

سعی کرد بخوابد اما تمام افکارش را ایده ی فرار مشغول کرده بود . "احمقانس! فرار؟!!"

ملیسا از خوابی که به زور شاید چند ساعت میشد، با صدای داد و فریاد بیدار شد. " فقط یک روز! یک روز بدون دعوا نمیشه؟"

با دقت بیشتر که گوش و حواسش را به همهمه ی بیرون از اتاق داد چیزهایی قابل تشخیص شنید.

_ دیگه تکرار نمیشه.

+اصلا نمیخوام با یه بطری مشروب دوباره ببینمت!!

_ گفتم که دیگه تکرار نمیشه!

صدای دعوا قطع شد. ملیسا از اتاق بیرون رفت. شان هنوز توی راه رو بود اما خبری از شخصی که تا دقایقی پیش سر اون داد میزد نبود.

_صبح بخیر!

شان سمته صدا برگشت.

+هی. خوبی؟

_فکر کنم.

نزدیک ملیسا شد و با حرص ولی آرام جمله ای را زیر لب جوری که ملیسا بشنود گفت

+امشب از اینجا میریم.

_ هی عجله نکن. کجا میریم! به بعدشم فکر کردی؟

+اونو یه کاریش میکنیم.

ملیسا به نشانه ی تاسف بخاطر عجله ی او سرش را چند باری به چپ و راست تکان داد.

•|Psycho|•Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin