— Part 54 —
_فقط منو برسون خونه. قرصا رو هم میگیرم خودم.
شان دستش را روی فرمون گذاشت
+باشه.
توی کوچه پیچید و روبه روی در کرم رنگ خانه ی مورد نظر ایستاد. ملیسا با گفتن مرسی زیر لب بدن بی جانش را تکان داد و از ماشین خارج شد. کلیدش را درآورد. سعی کرد کلید را در قفل در فرو کند امالرزش دستانش باعث شد کلید از دستش بی افتد. شان شاهد تمام ماجرا بود. از ماشین پیاده شد.
_چرا زنگ نمیزنی؟
+خونه نیستن. اه لنتی!
کلیدش را پیدا نمیکرد. شان کلید را از روی زمین برداشت.
_فکر نمیکنم فکر خوبی باشه اینجوری تنها تو خونه بمونی.
+میگی چیکار کنم؟
_خب چطوره بزاری ایندفعه رو من کمکت کنم؟
+ینی چی؟
_خودت میدونی یعنی چی.
دستش را پشت شانه ی ملیسا گذاشت و سمت ماشین هدایتش کرد
YOU ARE READING
•|Psycho|•
Romance[COMPLETED] _ آرزو؟ . . . فکر کنم آرزو ندارم . . . +مگه میشه؟ _ میدونی آرزو یعنی چیزی که رویا شو داشته باشی قرار نباشه هیچ وقت بهش برسی در غیر اینصورت میشه هدف! کمی با انگشت هایش بازی کرد و ادامه داد _ سعی میکنم به چیزایی که قرار نیست به دستشون بیا...