chapter 57

17 4 0
                                    

— Part 57 —

ملیسا درحالی که در را پشت سرش میبست فریاد زد

_شان باید حرف بزنیم!!

اما صدایی در پاسخ حرفش نشنید. وارد اتاق شان شد تا بلکه او را آنجا بیابد. با ورودش به اتاق شان تلفن همراهش را با شتاب به سمت کمد پرتاب کرد. ملیسا شاهد خورد شدن گوشی و پخش شدن تکه های آن بود.

_شان.

شان فریاد کشید

_بله!!!

+اونموقع که بهت گفتم . . .

تپش . . . تپش . . .

هیچی . . . هیچی . . .

تپش . . .

هیچی . . .

ملیسا دستش را به دیوار تکیه داد. شان به سمتش برگشت

_اونموقع که بهم چی گفتی هان؟؟

+گفتم . . . راجب جنازه ی خواهرت . . .

این بار شان بود که اجازه ی حرف زدن به ملیسا نداد و میان حرفش فریاد کشید

_لنتی نمیخوام راجبش حرف بزنم!!

ملیسا با فشاره کوچش به دیوار بقلش، صاف ایستاد.

_میدونی که زندس!؟

شان جوابی نداد. با سکوتش ملیسا فهمید که از قبل میدانست و چیزه جدیدی برایش نبود.

_میتونستی به من بگی! . . .

تپش . . .

هیچی . . .
هیچی . . .
هیچی . . .

تپش . . .

ملیسا تقریبا خم شده بود و نفس نفس میزد. شان تازه متوجه حال او شده بود.

_ملیسا؟

بار دوم کمی محکم تر و بلند تر گفت

_ملیسا!!

با دستش به او کمک کرد تا از اتاق خارج شود.   شان نگران چند باری اسم ملیسا را زیر لب صدا زد. ملیسا نتوانست دوام بیاورد و با زانو بر روی زمین فرود آمد. شان او را در آغوش کشید و موهای روی صورتش را کنار زد

_تسلیم نشو ملیسا. اگه قول بدی تا وقتی که تورو به بیمارستان برسونم بهوش بمونی . . . قول میدم دیگه تنهات نزارم. باهم همه چیزو درست میکنیم خب؟

خشونت چهره ی شان ناپدید شد چشمانش از همیشه گشادتر بودند و باعث شد ملیسا بخواهد تا ابد درون چشمان او خیره شود.
موهای شان همچون رگه هایی از جوهر در صورتش ریخته بود. ملیسا با صدایی گرفته گفت

_تو خوشگل ترین دروغگویی هستی که تا الان دیدم.

ملیسا سعی کرد زیر لب چیزهای دیگری هم بگوید اما ظاهرا لب هایش دیگر قصد پیروی از او را نداشتند. عضلاتش بسیار زیاد خسته بودند.

شان او را به خود چسباند و از روی زمین بلند شد. در خانه را باز کرد و با عجله از آنجا خارج شد.

•|Psycho|•Where stories live. Discover now