— Part 29 —
کتابخانه ای که دورتا دورش قرار داشت حتی از کتابخانه ی دانشگاهی که در آن تدریس میکرد بزرگ تر بود. با خود زمزمه کرد "اینجا به معنی واقعی یک قصره!"
تمام شب را در آن سالن بزرگ پر از کتاب سپری کرد. با تکان دستی که روی شانه اش بود از روی مبل زرد رنگ بلند شد.
_ باید بریم!!
+چی؟
_پلیسا!
ملیسا به خودش آمد.
_اما کجا؟؟
+بعدا تصمیم میگیریم.
به دنبال شان دوید امارت به آن بزرگی را دویدند تا به حیاط پشتی رسیدند.
_ دنبالم بیا
از کنار بوته ها دره چوبی به خیابانی پهن منتهی می شد بیرون رفتند. ملیسا تنها یک جا برای ماندن به زهنش میرسید.
_ فلور میتونه مارو مخفی کنه.
+فلور؟
_اره برو یه تاکسی بگیر.
+فعلا بدو.
کمی که دور تر شدند ماشینی زرد رنگ با پلاک تاکسی ایستاد و سوارش شدند. ملیسا آدرس را گفت و به سمت خانه ای که در آن بزرگ شده بود رفتند.
انگشتش را بر روی زنگ فشار داد. در بعد از چند ثانیه که برای ملیسا چندید دقیقه گذشت باز شد.
_ تو!!! تو چجوری . . .؟!
ملیسا فلور را به سمت داخل هل داد و با شان وارد خانه شدند. فلور در را بست.
_چرا به این فکر نمیکنی که الان زنگ بزنم به پلیس.
ملیسا بدون مکث جوابش را داد
_ چون نمیخوای بفهمن به تیمارستان پول دادی تا اون بلا ها رو سر من بیارن.
+هیچ مدرکی نداری!
ملیسا برای لحظه ای ترسید. اما به روی خودش نیاورد.
_مطمعینی؟؟؟
فلور با چهره ای که سعی میکرد در آن استرس خود را پنهان کند گفت
_ اگه داشتی الان اینجا نبودی.
+اوو جدی؟ پس بشین و تماشا کن!
دست شان رارفت و دنبال خود کشید. از خانه خارج شدند. شان دستش را آزاد کرد و گفت
_ چی کار میکنی؟!!! هان! این کی بود؟؟؟
_ الان نمیتونم این چیزا رو بهت توضیح بدم.
کلیدی را که چند دقیقه پیش بدون آنکه کسی متوجه شود از جا کلیدی برداشته بود را از جیبش درآورد. بدون آنکه منتظر شان بماند سمت پارکینگ رفت. شان هم به ناچار دنبالش راه افتاد. با سویچ ماشینه سفیدش را روشن کرد. شان در همان لحظه در ماشین را باز کرد و نشست.
_ نمیدونم میخوای چیکار بکنی فقط سریع انجامش بده.
ملیسا در حالی که فرمان ماشین را میچرخاند و از پارکینگ خارج میشد گفت
_ما به یه وکیل و یه آدم نفوذی نیاز داریم.
+چی؟ اونوقت کی میاد وکیل دوتا فراری بشه؟
ملیسا جوابش را نداد و فقط پایش را روی گاز فشار داد.
YOU ARE READING
•|Psycho|•
Romance[COMPLETED] _ آرزو؟ . . . فکر کنم آرزو ندارم . . . +مگه میشه؟ _ میدونی آرزو یعنی چیزی که رویا شو داشته باشی قرار نباشه هیچ وقت بهش برسی در غیر اینصورت میشه هدف! کمی با انگشت هایش بازی کرد و ادامه داد _ سعی میکنم به چیزایی که قرار نیست به دستشون بیا...
