— Part 13 —
به فکرش رسید شاید یک نفر درمورده مدرک میتوانست کمکش کند. اما هرچقدر زنگ خانه ی استفانی را میزد کسی در را باز نمیکرد. تلفنش هم نیز پاسخگو نبود. قفل در را شکست و با دیدن صحنه ی رو به رو جیغ بلندی کشید. یک بدنه بی جان و تیری در وسط پیشانی. از ترس به لرزه افتاده بود. قدرت تصمیم گیری نداشت . . .
فلور به سمت در برگشت
_ بیا تو!
پسره سیاه پوستی که شلوار و تیشرته مشکی به تن داشت وارد اتاق شد
_انجام شد.
_ پولت رو صندلیه برش دارو گورتو گم کن.
اون هم کارها را طبقه گفته ی فلور انجام داد و با سرعت از انجا دور شد. فلور زیره لب با خود گفت
_ فقط مونده اون دختره رو از جلو راهم بردارم.
ملیسا با جیغ جمله ی اخرش را گفت.
_چطور تونستی؟ زنیکه ی هرزه!
و در آخر حرکات و تقلا کردن هایش نتوانست برای فرار از مامور های سفید پوش کمکی به او بکند.
زنی با روپوش سفید وارد اتاق شد.
_ شاید دلت بخواد حرف بزنی!
ملیسا در دلش با خود گفت"هیچ حرفی با تو و ادمای مثله تو که برای اون عوضی کار میکنید ندارم"
و اما هیچ چیز را به زبان نیاورد.
_ هی چه بخوای چه نخوای بالاخره باید حرف بزنی. اینجوری برات بهتره من میخوام کمکت کنم اگه حرف نزنی هیچ اثباتی ندارم که بگم دیوونه نیستی! الان سه روزه هیچی نمیگی! پس قبول کن واقعا یه مشکلی داری.
با برگه هایی سفید و خالی از هیچگونه گذارشی از حاله ملیسا از اتاق خارج شد.
"اسم خودشو گذاشته دکتر؟ حتی نمیدونه چجوری باید با مریض حرف زد!"
ملیسا خودش را همراه با پتوی سبز رنگ روی تخت مچاله کرد.
YOU ARE READING
•|Psycho|•
Romance[COMPLETED] _ آرزو؟ . . . فکر کنم آرزو ندارم . . . +مگه میشه؟ _ میدونی آرزو یعنی چیزی که رویا شو داشته باشی قرار نباشه هیچ وقت بهش برسی در غیر اینصورت میشه هدف! کمی با انگشت هایش بازی کرد و ادامه داد _ سعی میکنم به چیزایی که قرار نیست به دستشون بیا...