chapter 27

16 5 0
                                    

— Part 27 —

با لگد به شکم آن فرد کوبید و پایین پرید. وقتی به زمین رسید دستی اونو به عقب کشید و از پشت کوچه شروع به دویدن کردند. به ماشینی رسیدند.

_ ملیسا کمک کن جو رو بزاریم تو ماشین.

ملیسا رد ماشین را باز کرد و شان جو رو به صورت خوابیده روی صندلی عقب گذاشت. بعد از سوار شدن ماشین روشن شد و شان شروع به رانندگی کرد.

_ هی باید بریم بیمارستان

شان سریع جواب داد

_ دیوونه شدی؟؟ میگیرنمون

+هنوز نتونستن گذارش کنن. این بچه داره جون میده.

شان همزمان از آینه ی ماشین به جو نگاه میکرد

_جو!! چشماتو باز نگه دار. جو ترو خدا.

یه زره آروم تر برو شاید تونستم گلوله رو در بیارم. جوزفین جیغ میکشید. ماشین پر از خون شده بود. شان ماشین رو گوشه ای نگه داشت.

_ پیادش کن!

پیاده شدن و ملیسا راحت تر میتونست کارش رو انجام بده.

_ نمیتونم پیداش کنم!

شان داشت گریه میکرد . . . برای ملیسا اولین بار نبود که گریه اش را میدید اما این . . . فرق داشت

_ ترو خدا یه کاری بکن.

آنقدر که جیغ زده بود صدایش خش دار شده بود. شان بر روی زانو هایش افتاد سر جو را در بقلش گرفت.

_ جو خواهش میکنم.

ملیسا با هیجان گفت

_ درش اوردم!!

گلوله ای در دستش بود. تمامه جونش خونی بود. شان نا باورانه به صورت جو نگاه میکرد.

_ جو!!! خواهش میکنم.

بدن بی جان جوزفین را در آغوش گرفت

_جوزفین!!!! نکن اینکارو با من!!!

حالا صدای فریاد و گریه ی شان بود که سکوت بی پایان خیابان را بهم میزد. شان سرش را به سمت ملیسا گرفت و عاجزانه گفت

_ چیکار کنم؟ هااان!؟؟؟! میتونستی نزاری این اتفاق بیوفته!!

ملیسا با تعجب گفت

_ اهان الان شد تغصیر من اره؟!!! پاشو تو حالت خوب نیست باید بریم.

شان فریاد زد

_ باید حالم خوب باشه!؟!؟!؟! همه اینکارارو بخاطر جو کردم. الان دیگه حتی نیست!

•|Psycho|•Where stories live. Discover now