chapter 31

16 4 0
                                    

— Part 31 —

لیام با صدایی بلند گفت

_الان از من میخوای به بابام بگم چی!! بگم بره مدرک جمع کنه که . . .

ملیسا میان حرفش پرید

_نه نه!! بابات نه! تو! خودت!

+خواهشا منو تو دردسر ننداز

ملیسا لیوان آب را روی میز گذاشت

_یعنی حاضر نیستی یه جستجوی کوچیک کنی و یه چیز غیر عادی پیدا کنی؟

+اخه از کجا! یه حرف منتقی بزن دختر. تو FBI چه مدرکی از قرار داد مامانت و رئیس یه بیمارستان روانی پیدا کنم؟

+منم منظورم FBI نبود. توی تیمارستان!

_یعنی چی؟

+باید بریم اونجا بگردیم حتما یه قراردادی چیزی دارن دیگه یه چک یا مدرکی که بهش پول داده تا یه کاری رو انجام بده.

_خانمی که ادعای باهوشیت میشه چرا باید تو دفترش همچین چیزی رو نگه داره؟

+چون همیشه در اتاقشو قفل میکنه!

_اینم شد دلیل؟؟ اگه قراردادی هم باشه دست مامانته.

+و اگه اینجور باشه تا الان از بین بردتش.

صدایی توجه شان را که رو به روی تلویزیون نشسته بود و به نقطه ای نا معلوم خیره شده بود جلب کرد. بعد از کلنجار رفتن با پیدا کردن کنترل بالاخره موفق شد صدای تلویزیون را زیاد کند. با این اتفاق لیام و ملیسا دست از بحث کردن های بیهوده کشیدند و نگاهشون سمت تلویزیون رفت.

_ به صورت مرموزی رئیس بیمارستان روانیه نیویورک دست به خودکشی زد!

تیتر اخبار چیزی بود که ملیسا را به فکر عمیقی فرو برد.

_ باید بریم اونجا!

لیام معترضانه گفت

_باز دوباره بدون فکر حرف نزن

+فلور کشتتش متمعینم و قطعا یه گند کاریی کرده که بشه ثابت کرد اون اونجا بوده.

_و اگه نشه ثابت کرد بدجوری گیر میوفتیم.

+به من اعتماد نداری؟

+راستشو بخوای نه واقعا اعتماد ندارم!

شان که از بحث آن دو خسته شده بود گفت

_اخه این چجور دوستیه که بهت حتی اعتماد نداره و تازه مارو اوردی اینجا!

لیام گفت

_چطوره از اینجا شروع کنیم که من فقط دوسته ملیسا نبودم!

شان کلافه جواب داد

_الان وقته بحث رابطه ی عاشقانه ی شما دوتا نیست!!! یه غلطی بکنید.

لیام کتش را پوشید.

_خیلی خب من میرم سره صحنه چیزه مشکوکی دیدم مدرک جمع میکنم.

+بدون من نمیری!

_یه درصد فکرشم نکن!

+بهت گفتم منم میام!! اونا منو نمیشناسن اگه قرار بود خبر پخش شه که یه بیمار روانی فرار کرده تا الان توی تمام تلویزیون عکس من بود. اونا نمیتونن منو بگیرن چون نمیدونن من فراریم. ترسیدن به پلیس واقعی خبر بدن چون دستشون رو میشده. من روانی نیستم!!!

شان میان حرفشان پرید

_پس اون ماشین پلیسا . . .

+حتما یه جوری بهشون گفتن حل شده و بیمار پیدا شده یا شایدم . . .

حرفش نصفه ماند. شان ادامه داد

_یا شایدم جنازه ی جزفین رو دیدن و به پلیسا گفتن همین یه نفر بوده . . . اون نگهبانای عوضی بودن بهش شلیک کردن.

ملیسا سعی کرد بحثو ادامه نده. به دنبال لیام به سمت صحنه ی خودکشی رفتن.

•|Psycho|•Where stories live. Discover now