— Part 35 —
ملیسا زیر لب زمزمه میکرد
_همینم مونده بود بشم پرستار!!
دستمال خیسی بر روی صورت شان که روی تخت خوابیده بود گذاشت.
_چرا انقدر غر میزنی؟
+خیلی ببخشید واقعا!!! بزاری زنگ بزنم به یه دکتر دیگه غر نمیزنم!!
شان سعی کرد بنشیند
_گفتم حالم خوبه دیگه! اخ اخ . . .
اما درده بدنش به راحتی اجازه آن کار را نمیداد.
_جوری که تو خوردی زمین با این وزنت احتمالا همه استخونات مو برداشته فردا تمام بدنت کبوده!
+مرسی واقعا انقدر روحیمو عوض میکنی!
_انقدر تیکه ننداز!
شان جوابش را نداد.
_من دیگه میرم خیلی کار دارم. قرص مسکن هم رو میزه بقلته.
+فکر کردم بیخیال از چنگ دراوردن خونه از دست نامادریت شدی.
_ کی گفته میخوام برم دنبال مدرک؟
بند بلنده کیفه قهوه ای رنگش را دور گردنش انداخت.
_دارم میرم دنبال خونه
+کی انقدر پولدار شدی که میخوای خونه بخری؟
_اونش دیگه به تو ربطی نداره. تا اونجا یادمه نمیخواستی قیافمو ببینی.
شان جوابی برای گفتن نداشت. احساس کرد با گفتن این جمله میتواند وضعیت را بهتر کند
_تا هر وقت که خونه پیدا کنی میتونی اینجا بمونی.
+این احمقانس که خونه ی کسی بمونم که حتی فامیلیش رو نمیدونم. تا همین الانشم به انداره کافی زندگیم به مسخره گی گذشته.
_خب تو نپرسیدی!
ملیسا از اتاق خارج شده بود. شان به سختی از جایش برخواست. قبل از آنکه ملیسا از پله ی اول پایین برود شان متوقفش کرد
_ صبر کن . . .
ملیسا با دیدن شان که نمیتوانست خودش را نگه دارد پله ی اول را بالا رفت و انگشتانش را در بازوی شان فرو کرد . . . قصدش جلوگیری از برخورد دوباره ی او با زمین بود.
_نه خیر! مثل اینکه تو جدی جدی میخوای بزنی خودتو داغون کنی!!
بعد از کمک کردن به شان تا دوباره بر روی تخت دراز بکشد بلند گفت
_ یعنی خونه به این بزرگی یه خدمتکار نداره؟!!! مسخرس به خدا!!!
+منطقیه این سوال برات پیش بیاد. ولی خب خدمتکار توی خونه ای که صاحبش صبح تا شب تو تیمارستان میگذرونه به چه درد میخوره.
_خیلی خب. منطقیه!
YOU ARE READING
•|Psycho|•
Romance[COMPLETED] _ آرزو؟ . . . فکر کنم آرزو ندارم . . . +مگه میشه؟ _ میدونی آرزو یعنی چیزی که رویا شو داشته باشی قرار نباشه هیچ وقت بهش برسی در غیر اینصورت میشه هدف! کمی با انگشت هایش بازی کرد و ادامه داد _ سعی میکنم به چیزایی که قرار نیست به دستشون بیا...