— Part 10 —
ملیسا و فلور روبه روی هم منتظر نشسته بودند تا بالاخره مردی با کت و شلوار مشکی و کروات، خیلی شیک وارد شد.
_ شما باید ملیسا باشی. من برندون هستم. وکیل پدرتون.
ملیسا با لبخند جوابش را داد
_ از آشناییتون خوشبختم.
برندون پشته میز نشست و درحالی که چند برگه به ملیسا و فلور میداد گفت
_ هر وارثی حق داره یه کپی از وصیت رو داشته باشه.
و رو به فلور ادامه داد
_ اون شما رو وصی خودش کرده و شما همه دارایی و املاکش رو صاحب میشید.
ملیسا با اخم شروع به نگاهی سرسری انداختن به وصیت نامه کرد. برندون ادامه داد
_ دارایی ها شامله خونه در منهتن که شما در حاله حاضر توش اقامت دارید و کارخونه در بروکلین و به علاوه وصی همه ی حقوق قانونی و مالیه این دارایی های نامبرده را دارد
ملیسا نتوانست خودش را نگه دارد و با اخمی که از روی صورتش محو نمیشد گفت
_ وایسا. یه لحظه. ممکن نیست این حقیقت داشته باشه.
فلور با پوزخندی وسطه حرفش پرید
_ به نظره من که درسته.
ملیسا بی توجه به حرف اون رو به بردون با لحنه غمگینی گفت
_ بابام هیچی برام نذاشته؟
برندون با نگاهی به برگه های رو برویش گفت
_همونطور که توی صفحه ی سه مشخص شده وصیت کننده مقداره پول نقد ۲۵ هزار دلار برای دخترش ملیسا گذاشته.
ملیسا چند باری سرش رو به چپ و راست تکون داد
_ اما من تنها دخترشم.
YOU ARE READING
•|Psycho|•
Romance[COMPLETED] _ آرزو؟ . . . فکر کنم آرزو ندارم . . . +مگه میشه؟ _ میدونی آرزو یعنی چیزی که رویا شو داشته باشی قرار نباشه هیچ وقت بهش برسی در غیر اینصورت میشه هدف! کمی با انگشت هایش بازی کرد و ادامه داد _ سعی میکنم به چیزایی که قرار نیست به دستشون بیا...