— Part 40 —
کفشش را درآورد و گوشه ای انداخت.
_هی تو خوبی؟
+مگان فقط میشه بخوابم؟
مگان سمتش رفت و دست راستش را بر روی شانه ی ملیسا گذاشت
_اره حتما هرچقدر که بخوای میتونی اینجا بخوابی.
ملیسا لبخندی در جواب به او زد و خودش را بر روی تخت انداخت. میدانست که نمیتواند بخوابد. خواب تنها، بهانه ای بود برای حرف نزدن. به سقف سفید بالاسرش خیره شده بود. با خود گفت "دختره ی احمق نه گوشیتو اوردی نه اون کیفه مذخرفو!"
با حرکتی سریع تمامه وسایل بر روی میز چوبیه کنار سالن را زمین ریخت و با مشت محکم بر روی میز کوبید و همزمان فریاد کشید. هوا تاریک شده بود و او همچنان وسط سالن نشسته بود. آنقدر گریه کرده بود که صورتش خیس و چشم هایش قرمز بود. به نقطه ای خیره شده بود. درب خانه باز شد ولی تکان نخورد. چراغ ها روشن شدو باز هم تکانی نخورد.
_شان؟
+اینجا چیکار میکنی؟!
ملیسا رو به رویش ایستاد
_اومدم وسایلمو جمع کنم. شاید بهتره خودتو غرق در مشروب کنی تا اشکات! در هر دو صورت میمیری اما اونیکی راحت تره!
شان از جایش بلند شد. ملیسا درحالی که سمت اتاقی میرفت که کیفش را آنجا گذاشته بود گفت
_ عجیب نیست که هیچ خبری از جسد تیر خورده نشده؟
+فکر کنم واقعا بهتره بری
ملیسا میان راه ایستاد و سمت شان چرخید.
_نه نه! جدی میگم!
+منظوت چیه از این حرف!!!
_میگم که شاید یکی پیداش کرده بردتش بیمارستان.
+وقتی رفتیم قلبش دیگه نمیزد.
ملیسا به شان نزدیک شد
_ انقدر تو وضعیت پر از استرس بودیم که اگر هم میزد متوجهش نمیشدی.
+سعی داری چیکار کنی هان؟!؟!! بسه دیگه برو بیرون از خونه ی من.
_ اممم . .
ملیسا سمت میز بار رفت و دو لیوان را پر کرد. یکی را سمت شان گرفت. او سریع لیوان را گرفت و تا قطره ی اخر را نوشید.
_دیگه حتی اینم نمیتونه اونقدر مستم کنه که همه چی یادم بره.
ملیسا جرعه ای از لیوانی که دستش بود را نوشید و گفت
_شاید اصلا نباید چیزی یادت بره.
+منظورت چیه؟
_خودتو سرگرم کن تا باهاش کنار بیای بعضی اتفاقا رو نمیشه عوض کرد.
+سرگرم؟
ملیسا نگاهی به نقاشی های بر روی دیوار اطرافش انداخت
_مثلا نقاشی بکش!
شان خنده ی تمسخر امیزی کرد
_هه باشه!! حتما
+امتحان کن. نقاشیاتو دوست دارم. چطوره منو بکشی؟
_چرا باید نقاشی بکشم؟
+اوممم نمیدونم! یعنی نمیکشی؟
_تو رو؟
+بیخیال.
لیوانش رو بر روی میز گذاشت و باز تصمیم گرفت که سمت کیفش که بر روی کاناپه ی اولین اتاق طبقه ی دوم بود برود که شان باعث شد متوقف شود
_باشه!
لبخندی از سر رضایت زد اما وقتی سمت شان برگشت لبخندی در کار نبود.
+خب پس.
_دنبالم بیا
زیر راه پله اتاقی با دره سفید بود. اتاق پر بود از رنگ های مختلف و چند تا بوم نقاشیه نیمه کاره.
+میتونی بشینی.
ملیسا بر روی صندلی که شان با دستش به او اشاره کرد بود نشست. شان سمتش رفت و کتابی که بر روی میز بود را دستش داد.
_اینجوری بیشتر شبیه خودتی!
YOU ARE READING
•|Psycho|•
Romance[COMPLETED] _ آرزو؟ . . . فکر کنم آرزو ندارم . . . +مگه میشه؟ _ میدونی آرزو یعنی چیزی که رویا شو داشته باشی قرار نباشه هیچ وقت بهش برسی در غیر اینصورت میشه هدف! کمی با انگشت هایش بازی کرد و ادامه داد _ سعی میکنم به چیزایی که قرار نیست به دستشون بیا...