— Part 60 —
تماس را جواب داد.
_ملیسا کجایی؟ اومدیم خونه دیدم نیستی نگرانت شدم
+من بیرونم . . .
نگاهی گذرا به شان انداخت و با صدایی نرم گفت
_و احتمالا برنمیگردم شب. نگران نشو.
+باشه فعلا.
گوشی را قطع کرد و روی میز گذاشت. شان بر روی پاشنه ی پایش سمت در اتاق چرخید و خطاب به ملیسا گفت
_چیزی میخوری؟
+واقعا داری این سوالو میپرسی؟
ملیسا با فشاری شان را سمت خودش برگرداند. لب هایش را بر روی لب های داغ او گذاشت. حرکتی سریع . . . پاهایش دور بدن محکم شان حلقه شدند . . . دستانش در موهای نرم او فرو رفتند . . .
پیر زن که چهره ای مهربان داشت لیوان چای داغ را بر روی میز گذاشت و رو به روی او نشست. دستش را بر روی پایش گذاشت لبخندی زد
_منو دقیقا یاد دخترم میندازی.
دسته ای از موهایش را که در صورتش ریخته بود را پشت گوشش هدایت کرد تا لبخندش در پاسخ حرف پیرزن واضح پیدا شود.
_منتظر اون پسر جوان و زیبا هستی اره؟
به نشانه ی مثبت با استرس سرش را تکان داد.
_نگران نباش پیداش میشه.
دستی به شانهی او کشید و از جایش برخواست
_تنهات میزارم چیزی خواستی میتونی خودت برداری فکر کن خونه ی خودته.
لبخنده شیرینی زد و از اتاق قدیمی که رنگ دیوارهایش به سختی بر روی آنها مانده بودند خارج شد.
![](https://img.wattpad.com/cover/221144385-288-k461334.jpg)
YOU ARE READING
•|Psycho|•
Romance[COMPLETED] _ آرزو؟ . . . فکر کنم آرزو ندارم . . . +مگه میشه؟ _ میدونی آرزو یعنی چیزی که رویا شو داشته باشی قرار نباشه هیچ وقت بهش برسی در غیر اینصورت میشه هدف! کمی با انگشت هایش بازی کرد و ادامه داد _ سعی میکنم به چیزایی که قرار نیست به دستشون بیا...