— Part 24 —
در حالی که به دیوار پشتش تیکه داده بود روی زمین نشسته بود. یک از پاهایش را در شکمش جمع کرده بود و دیگری را باز روی زمین انداخته بود. در دستش که آرنجش را روی زانو ی پای جمع شده اش گذاشته بود یک شیشه ویسکی بود. ملیسا کتابی را میخواند با صدایش آرامش را به شان تزریق میکرد اما کافی نبود.
_ هی چجوری اجازه دادن اونو بیاری تو؟
شان با صدایی خسته گفت
_ کسی نگفت اجازه دادن.
+پس قاچاقی اوردی!
چشمانش را باز کرد و تکیه سرش را از دیوار گرفت. ملیسا از جایش برخاست به شان نزدیک تر شد در تاریکی به سختی تشخیص داد صورتش از اشک خیس شده. دستش را جلو برد و شیشه ی در دستش را گرفت اما مشت شان دوره شیشه محکم تر شد
_ فکر کنم به اندازه ی کافی خوردی! دیگه بسه.
ملیسا قسمت پایینی شیشه را محکم گرفته بود و شان هم قسمت بالاییه شیشه را محکم به سمت خودش کشید ملیسا تعادلش را از دست داد و روی شان افتاد. شان شیشه را کنار گذاشت و موهای ملیسا را که در صورتش ریخته بود کنار زد.
_ تو خیلی خوشکلی.
سرش را کج کرد و لب هایش را روی لب های ملیسا گذاشت. ملیسا سریع خودش را عقب کشید
_ و تو هم خیلی مستی!
از روی شان بلند شد. بدون اینکه منتظر بماند به سمت اتاق یا شاید سلولش رفت.
YOU ARE READING
•|Psycho|•
Romance[COMPLETED] _ آرزو؟ . . . فکر کنم آرزو ندارم . . . +مگه میشه؟ _ میدونی آرزو یعنی چیزی که رویا شو داشته باشی قرار نباشه هیچ وقت بهش برسی در غیر اینصورت میشه هدف! کمی با انگشت هایش بازی کرد و ادامه داد _ سعی میکنم به چیزایی که قرار نیست به دستشون بیا...