— Part 49 —
دستش را دراز کرد و کورکورانه روی زمین کشید تا بالاخره گوشی اش را پیدا کرد. صفحه اش را روشن کرد. ساعت ۸ صبح بود. ۳ تا تماس هم از طرف مگان داشت. کلافه گوشی را روی میز بقل تخت گذاشت. رو تختی را دور خودش پیچید و چند ثانیه ای روی تخت نشست تا چشمانش به نور عادت کرد و توانست به راحتی بازشان کند. اطرافش را نگاه کرد و با دیدن بدن شان کنار خودش که روی تخت خوابیده بود فهمید چه اتفاقی افتاده.
_خاک تو سرت!! اه! لاقعال یه چند دقیقشو یادت میموند!
از جاش بلند شد و شلوارش را پا کرد. اما هرچه گشت لباسش را پیدا نکرد. صدای خواب آلود شان باعث شد دستانش را جلوی سینه اش بگیرد
_ تو اشپزخونس.
+هان؟؟
_لباست دیگه
نفسش را با حرص فوت کرد و از اتاق خارج شد. وارد آشپزخانه شد و لباسش را نیز تن کرد. شان با شلوارک و تیشرت و موهایی شلخته پشت سرش ایستاد
_چیزی یادت نمیاد نه؟
ملیسا برگشت سمت شان
_آممم . . . چرا
+بیخیال لازم نیست الکی بگی!
سمت یخچال رفت.
_چیکار کنم خب؟!!
شان درحالی که مشغول نگاه کردن به یخچال بود گفت
_هیچی.
+تو مست نبودی؟
گویی دلش نمیخواست شان شب گذشته بخاطر چند شات مشروب باهاش خوابیده باشد.
_نه اونقدر که چیزی یادم نمونه
+پس بودی
_تو واقعا زود مست میشی!
ملیسا بی توجه به اون سمت اتاق مهمان رفت.
_خواستی دوش بگیری چند تا لباس جو باید تو اتاق مهمان مونده باشه که به دردت بخوره.
ملیسا تشکری زیر لب کرد و وارد اتاق شد.
YOU ARE READING
•|Psycho|•
Romance[COMPLETED] _ آرزو؟ . . . فکر کنم آرزو ندارم . . . +مگه میشه؟ _ میدونی آرزو یعنی چیزی که رویا شو داشته باشی قرار نباشه هیچ وقت بهش برسی در غیر اینصورت میشه هدف! کمی با انگشت هایش بازی کرد و ادامه داد _ سعی میکنم به چیزایی که قرار نیست به دستشون بیا...