— Part 50 —
مگان خواست چیزی بگوید که ملیسا مانع او شد
_مگان لطفا! بعدا حرف میزنیم.
مگان دست هایش را به حالت تسلیم بالا آورد
_باشه باشه.
ملیسا لباس هایش را عوض کرد مگان درحالی که از اتاق خارج میشد گفت
_اگه صبحونه نخوردی بیا هنوز سفره رو جمع نکردیم.
منتظر جواب نماند و از اتاق بیرون رفت. ملیسا دقیقه ای بعد به سمت آشپزخانه رفت. چند لقمه ای نان و مربا خورد تا فقط گرسنه نماند سپس کیفش را برداشت و با خداحافظی کوتاه از خانه خارج شد.
سوار آسانسور شرکت شد. طبقه ی مورد نظر را زد. در درحال بسته شدن بود که شان سریع وارد شد. ملیسا کمی مکث کرد و گفت
_میتونم استخدام شم؟
+بیا تو اتاق من.
شان متوجه سرد بودن رفتار ملیسا شد
_هی اگه میخوای من نزدیکت نباشم فقط اینو بگو خب؟
+چی باعث شد اینجوری فکر کنی؟ من فقط
_هیچی نگو
در آسانسور باز شد و شان سریع خارج شد. ملیسا لحظه صبر کرد و بعد خارج شد
YOU ARE READING
•|Psycho|•
Romance[COMPLETED] _ آرزو؟ . . . فکر کنم آرزو ندارم . . . +مگه میشه؟ _ میدونی آرزو یعنی چیزی که رویا شو داشته باشی قرار نباشه هیچ وقت بهش برسی در غیر اینصورت میشه هدف! کمی با انگشت هایش بازی کرد و ادامه داد _ سعی میکنم به چیزایی که قرار نیست به دستشون بیا...