chapter 33

14 4 0
                                    

— Part 33 —

ملیسا شیشه ی مشروبی که در دست شان بود را گرفت.

_میشه بس کنی. اینجوری چیزیرو درست نمیکنی! لاقعال دیگه فراری به حساب نمیایم!

شان درحالی که روی کاناپه افتاده بود جواب داد

_ الان چون فراری به حساب نمیایم یعنی همه چیز درست شده؟

+میدونی نمیدونم چه حسی رو داری تجربه میکنی ولی بدون منم نه تنها یک نفر بلکه کله خانوادمو از دست دادم. نمیخوام مقایسه کنم چون نمیتونم تصور کنم چقدر اون برات عزیز بود اما مامان و بابای منم کم ارزش نداشتن برام. تمامه زندگیم نابود شد. خب؟؟ پس سعی نکن جوری جلوه بدی که انگار تو بدبختی و من خوشحال!

شان عصبی از جاش بلند شد. آنقدر نوشیده بود که نمیتوانست صاف به ایستد.

_ میدونی حداقل تو مقصر مرگ هیچکدومشون نبودی!!

از کنار ملیسا رد شد.

_مطعمین باش فقط چند روز دیگه منو تحمل کنی دیگه لازم نیست منو ببینی فقط همینو میخوام ازت! اگه فکر میکنی واقعا موجود اضافیی تو خونت هستم میتونم برم تو هتل بمونم!

+خونه به این بزرگی!! توهم یه گوشش زندگی کن که دیگه قیافتو نبینم!

ملیسا انتظار شنیدن حرفی مانند این را نداشت. "اه بیخیال ملیسا اون یه مرده مسته بی ارزشه!"

با گفتنه این جمله خودش را آرام کرد. واقعا میخواست به هتل برود. هرجایی جز آن خانه ی بزرگ اما با کدام پول؟ هیچ چیز نداشت. هیچ چیز . . . فقط چند تا برگه که شاید میتوانست فلور را مجبور کند که خانه را به نام او بزند. حتی از دیدن وصیت نامه ی واقعی پدرش دست کشیده بود. اگر از وصیت محروم میشد دگر به چه دردش میخورد. آنقدر افکار ذهنش را درگیر کرده بود که خوابیدن برایش دشوار بود اما بالاخره توانست بخوابد.

•|Psycho|•Where stories live. Discover now