— Part 37 —
_سرمشون تموم شد فقط باید استراحت کنن. اگه تبشون رفت بالا قرصی که گفتم رو بخورن مشکلی پیش نمیاد.
+ خیلی خب ممنون.
مقدار پولی را که از قبل آماده کرده بود به مرده مسن رو به رویش داد و با لبخندی کوتاه بدرقه اش کرد. از قبل به مگان گفته بود که احتمالا شب رو نمیتواند پیشش برود پس از آن بابط خیالش راحت بود. بعد از انداختن نگاهی به پسری که با چهره ای بی نقص روی تخت خوابیده بود خواست از اتاق خارج شود که
_جو میشه بمونی؟
بالای سرش ایستاد.
_هی شان من جو نیستم
تغییری در چهره ی شان بوجود نیامد
_میگم من جو نیستم.
این بار داد کشید. اما پایان جملش با گریه بود. روی تخت نشست.
_چرا نمیفهمی داری اذیتم میکنی؟ فقط میخوای بهم ثابت کنی من میتونستم جای خواهرت بمیرم؟ اون میتونست پیشت باشه؟ باشه تو بردی!!! شاید اگه به قفسه ی کتاب نمیخوردم . . . اگه اون نگهبان لنتی نمیفهمید من اونجام . . .
از روی تخت بلند شد صورتش از اشک خیس شده بود.
_تغصیر من نیست!!! اما شاید میتونستم یه کاری کنم اینجوری نشه!!!
زمزمه وار تکرار میکرد
_تغصیر من نبود . . . به خدا تغصیر من نبود . . . نبود . . .
آنقدر گریه کرد که روی کاناپه ی گوشه ی اتاق خوابش برد.
YOU ARE READING
•|Psycho|•
Romance[COMPLETED] _ آرزو؟ . . . فکر کنم آرزو ندارم . . . +مگه میشه؟ _ میدونی آرزو یعنی چیزی که رویا شو داشته باشی قرار نباشه هیچ وقت بهش برسی در غیر اینصورت میشه هدف! کمی با انگشت هایش بازی کرد و ادامه داد _ سعی میکنم به چیزایی که قرار نیست به دستشون بیا...