chapter 59

16 4 0
                                    

— Part 59 —

کنارش بر روی تخت نشست.

_هنوزم بخاطر اون ازم ناراحتی؟

+تو حتی الانم هیچی راجبش نمیگی!!

فشاری که بابط بالا بردن صدایش به زخم روی قفسه ی سینه اش آورد باعث شد چهره اش جمع شود.

_تو فقط داری خودتو اذیت میکنی

+واقعا؟ مگه برات مهمه!

شان صبرش تمام شد

_هی هی هی! یه جور رفتار نکن انگار همه اتفاقات بده دنیا تقصیر منه!

ملیسا فقط نیاز داشت بفهمد حسی که به شان داشت دوطرفه بود یا نه!

از روی تخت برخاست. برایش کمی سخت بود اما میتوانست درد بخیه هایش را تحمل کند. نگاهی به ساعت انداخت. شان متقابلا روبه رویش ایستاد

_خب فکر کنم تا الان نه تنها پرواز مگان رسیده بلکه الان تو خونشونه پس بهتره منم از اینجا برم!

روی کلمات اخرش تاکید داشت. صدایش به قدری بالا رفته بود که شان در مقابل پاسخی عصبی داد

_نه تو نمیری!

+اوه واقعا؟ میبینی!

ملیسا برگشت تا از اتاق خارج شود اما شان محکم دستش را دور مچ او حلقه کرد

_تو نمیری چون . . .

+چون چی؟؟

_چون عاشق منی!

+انقدر به خودت مطمعینی؟؟

_انقدر به خودم مطعین هستم که لاقعال بدونم من عاشقتم . . .

صدایش آرام شد. کلمات آخر را تقریبا زمزمه میکرد.

_تو چی؟

شان مچ دست ملیسا را محکم کشید. حالا آن دو دقیقا رو به روی هم ایستاده بودند و شان همان فاصله ی‌ کم بینشان را پر کرد و لبانش را روی لب های ملیسا گذاشت . . . ملیسا قبل از آن احساس سرما میکرد اما گرمای سوزانی از لب هایش کم کم به کل وجودش طزریق شد. شاید بار های قبل در ذهن ملیسا از سر مستی و بی حواسی بود اما اینبار . . . همه چیز متفاوت بود . . . حداقل میتوانست بگوید حواس هر دویشان سر جایش بود!

•|Psycho|•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora