— Part 30 —
شان که کلافه شده بود دستش را در موهایش فرو برد و گفت
_ اینجا کجاست دیگه؟ نکنه خونه یکی دیگس که یه بلایی سرت اورده.
ملیسا دستش را سمت زنگ برد
_میشه اونجوری هم گفت
و زنگ را فشار داد. چهره ای که برای ملیسا یادآور چیزی جز ناراحتی نبود در چهارچوب در نمایان شد.
_ملیسا؟!! تو . .
+نیاز دارم به کمکت
پسره قد بلندی که تیشرته طوسی رنگی به تن داشت و همچنان قیافه ای سوالی با اخمی روی صورتش نمایان بود کمی کنار رفت تا ملیسا و شان وارد خانه شدند.
ملیسا به چهره ی شان و پسر نگاهی انداخت و گفت
_ چیه؟ منتظرید معرفیتون کنم بهم دیگه؟
شان دستش را دراز کرد ک اسمش را زیر لب گفت. پسره قد بلند هم که قدش دست کمی از شان نداشت دستش را متقابلا جلو برد.
_لیام
ملیسا خودش را روی مبل انداخت.
_ ببین ما از تیمارستان فرار کردیم و باید مدرک جمع کنیم تا ثابت کنیم دست فلور با رئیس تیمارستان توی یک کاسه است! و خب نیاز داریم به . . .
حرفش نصفه ماند وقتی که لیام گفت
_این داستای مسخره چیه از خودت در میاری؟ مستی؟!
+چی؟!! لیام جدی دارم میگم! فلور یه کاری کرد منو بندازن تو دیوونه خونه.
_ الان من چیکار کنم؟ الان احیانا پلیس دنبالتون نیست؟
+ما مدرک میخوایم تا بفهمونیم من دیوونه نیستم!! یعنی از اولش نبودم و اون زنیکه این کاراو کرده تا دستش رو نشه که وصیت نامه رو دست کاری کرده.
لیام عصبی گفت
_چرا نمیخوای بفهمی من نمیدونم چه اتفاقی بین تو و نامادریت افتاده و الان فقط داری برا خودت حرف میزنی! لاقعال درست توضیح بده!
YOU ARE READING
•|Psycho|•
Romance[COMPLETED] _ آرزو؟ . . . فکر کنم آرزو ندارم . . . +مگه میشه؟ _ میدونی آرزو یعنی چیزی که رویا شو داشته باشی قرار نباشه هیچ وقت بهش برسی در غیر اینصورت میشه هدف! کمی با انگشت هایش بازی کرد و ادامه داد _ سعی میکنم به چیزایی که قرار نیست به دستشون بیا...