chapter 34

14 4 0
                                    

— Part 34 —

پایش را روی پای دگرش اندخت و جرعه ای از قهوه اش نوشید.

_خب؟

فلور دستانش را مشت کرده بود

_تو خواب ببینی کارخونه رو بهت بدم. میتونم خونه رو به نامت کنم!

ملیسا خم شد و فنجان قهوه را بر روی میز گذاشت.

_واقعا؟! خب فکر کنم کار ناتموم دارم. یک سری برگه رو هنوز به پلیس تحویل ندادم

فلور خونسرد گفت

_اونا فقط یه مشت چک به یه سری تاریخ متفاوته چیرو ثابت میکنه؟

+اوممم بزار فکر کنم! اینکه چرا یه زن باید اینهنه پول به یه نفر بده که برحسب اتفاق اون مرد رئیس تیمارستانیه که بچه ی شوهر مرحوم اون زن توش بستریه!!

از جایش برخواست

_ و خب . . . درحالی که اون هیچ مشکل روانی نداره!!!! و تو پروندش نوشتن یه بیمار حاده! احمقانه نیست؟؟؟

+انقدر نفوذی دارم که دو تا چک مسخره منو نندازه توزندان یا مجبورم نکنه هرکاری توی احمق میخوایو انجام بده!!

_تا اینجای کار برگ برنده دست من بوده!

از پله ها بالا رفت.

_از خونه ی من برو بیرون!

وارد اتاقش شد. پیچ های دریچه ی هوای کنای دیوار را با ناخن هیش باز کرد. درش را برداشت. ساک مشکی رنگی که در آن بود را برداشت و از اتاق بیرون رفت.

شان که در آشپزخانه بود با دیدن ملیسا که تازه رسیده بود لیوان آب را بر روی میز گذاشت.

_ چیشد؟ موفق بودی؟

+فقط دارم به این نتیجه میرسم با این کارا به جایی نمیرسم.

_منظورت چیه؟

ملیسا کیفش را بر روی صندلی گذاشت

_نگران نباش!! یه قبرستونیو برا خودم پیدا میکنم اونجا میمونم تو لازم نیست منو تو خونت تحمل کنی!

+هی خودتم میدونی منظورم این . . . نبود

ملیسا از لحظه ای که وارد خانه شده بود شاهد صورت خیس از عرق شان بود اما فکر نمیکرد چیز جدی ای باشد. اما با دیدن نامنظم شدن نفس هایش و تکلمش در حرف زدن کمی موضوع را جدی تر برسی کرد.

_ تو خوبی؟

میز را دور زد و رو به روی او ایستاد. پشت دستش را بر روی پیشانی شان گذاشت.

_هی تو داری میسوزی!

برخوده بدن شان با سرامیک ها صدای مهیبی تولید کرد.

_شااان!!

•|Psycho|•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora