chapter 19

23 6 0
                                    

— Part 19 —

_ داشتید چه غلطی میکردید؟؟؟؟!!! میدونی ساعت چنده؟؟؟؟؟؟  هی پسره خنگ میتونم کاری کنم از کارت پرتت کنن بیرون!!

پیتر ترسیده بود. ملیسا با خود گفت"اونهمه اون منو نجات داده شاید بتونم با این کار جبران کنم!"

_ هی من تهدیدش کردم فراریم بده.

زن چاق پوزخندی زد

_تهدید!؟

پیتر سمت ملیسا برگشت و به نشانه ی این که بخواهد بگوید اینکار را نکن سرش را به چپ و راست تکان داد.

_دختره ی گستاخ! از پرستار ها استفاده میکنی که فرار کنی؟؟؟ الان جایی میفرستمت که فکر فرار که هیچ فقط به فکر کشتنه خودت باشی!

پیتر دفاعی نداشت. کسی که میخواست فرار کند سزای کارش هم همان بود. زن با دست های گنده اش محکم مچ کوچک و ظریف ملیسا را گرفت و با فشار زیاد او را به دنبال خودش کشید.

_ هی تو پسر فکر نکن کاری باهات ندارما! بعدا به تو هم میرسیم!!!

ملیسا به شکل خیلی دردناک به کف اتاقی پرتاب شد و بعد در رویش قفل شد. اتاق خیلی تاریک بود. خیلی خیلی تاریک . . . دست هایش را دوره خود پیچید. چشمان مشکی اش را بست و ذهنش را خالی کرد. امید داشت یک روز بیشتر در آن اتاق نخواهد ماند

•|Psycho|•Where stories live. Discover now