chapter 26

14 5 0
                                    

— Part 26 —

شان کلافه راه میرفت. نقشه ای در زهنش ترسیم میکرد اما هر بار مشکلی در رابطه با نگهبان ها بود. در، ورودی سالن غذا خوری منتظر ملیسا ایساده بود و همچنان فکر میکرد که صدایی او را از افکارش بیرون کشید.

_ هی سایکو! اینجا چیکار میکنی؟

شان سرش را بالا اورد و دسته ملیسا را گرفت و گوشه ای کشاند

_ بالا پشتبوم. من از ساختمون خارج میشم سطحی پشت ساختمون درست میکنم و بعد باهم میپریم.

+اخه . . .

_ بخوایم بیشتر از این بهش فکر کنیم به جایی نمیرسیم.

کمی مکث کرد و ادامه داد

_ ساعت ۹ که چراغ هارو خاموش کردن بقل کتابخونه منتظر باش ممکنه چند دقیقه دیر کنم چون باید برم جو رو بیارم.

+باشه.

ملیسا خواست تجدید نظر کند اما شان رفته بود.

با استرس در اتاق قدم میزد و هر لحظه به ساعتش نگاه میکرد. ۸ و ۵۹ دقیقه. یک دقیقه مانده بود.

_ کسی از اتاقش بیرون نمیاد!!!!!!  خاموشییی!!!!

در اتاق ها به ترتیب قفل شد. ملیسا کلیدی را که شان به او داده بود در دست داشت. ۹ و ۳ دقیقه که مطمعین شده بود کسی در راه رو نیست کلید را در قفل در انداخت و در را باز کرد. در را بست و بعد از قفل کردن در به سمت کتابخانه حرکت کرد.

_ کی اونجاست؟!!

مثل یخ منجمد شد. ترسیده بود. پشت کتابخانه پنهان شد. هنگامی که تنش به قفسه خورد کتابی بیرون افتاد و صدای بدی در اتاق اکو شد

_ بهتره خودت بیای بیرون!!

سایه ی شان و جوزفین برای ملیسا قابل تشخیص بود که شان اشاره به سمتی کرد و با جوزفین از ان سمت رفت. ملیسا از دره بقل قفسه ها بیرون رفت و بعد از بالا رفتن از پله ها به در دوم رسید. قفل بود!

_لنتی

+کلیدش . . .

شان از پشت سر به ملیسا نزدیک شد در حالی که جیب هایش را میگشت جمله اش نصفه ماند.

_تو اتاق جو مونده!

جو انقدر آرامبخش بهش طزریق شده بود که تقریبا خواب بود و تمام وزنش روی دوش شان بود.

_ حالا چیکار میکنی؟؟؟

قبل از اینکه ملیسا چیزی بگوید شان شیشه را با گلدانی شکست.صدای همهمه از پایین به گوش میرسید.

_ بالان!! داره از بالاپشتبوم فرار میکنن!!! بگیریدشون!!!!

شان به جو گفت

_ باید بدوئیم!!

جو سرش را تکان داد. در را باز کرد و به بیرون رفتند. ملیسا دست جو را گرفته بود شان جلو تر از آن دو بود تا جایی که باید میپریدند را به آنها نشان دهد. افرادی پشت سرشان میدویدند. ملیسا به قدری ترسیده بود که حاضر نبود برگردد و ببیند چند نفر به دنبال انها هستند عرق سرد تمام صورتش را خیس کرده بود. شلیک ها تمامی نداشت انقدر تاریک بود که به هدف نخورند. اما ملیسا احساس کرد جو از حرکت ایستاد.

_ چیکار میکنییی بدووو!!!

شان سرش را به عقب برگرداند و با دیدن صحنه از حرکت ایستاد.

_ چه خبره شان چرا وایسادی!

+جو!!! جو!!!!!!

شان با یه حرکت جو رو بقل کرد و دوید. از قبل تند تر میدوید. و به لبه ی ساختمان رسید و پرید. ملیسا خواست بپرد اما دستی مچش را گرفت.

_ ولم کن عوضی

•|Psycho|•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora