— Part 12 —
ملیسا یک نگاه به ادرسی که روی برگه نوشته شده بود انداخت و بعد نگاهی به ساختمانه روبرویش کرد. در یک چشم به هم زدن رو به روی دره اتاقه مورده نظر بود. بدونه در زدن وارد شد.
_هیششش!
مرده تقریبا مسن از حرف زدن منصرف شد
_ ببین فقط کافیه یه چیزو بدونم.
+تو کی هستی؟
_ من ملیسا شارلوت دختره لئونارد مگنس شارلوتم فکر کنم اسمش برات آشنا باشه.
+تو اینجا چا غلطی میکنی؟
_ بگو که وصیت نامه رو دست کاری کردی!
+ مدرکی هم داری؟!
ملیسا حرصش را با فرو کردنه ناخن هایش به کفه دستش خالی کرد.
_ مطمعین باش به زودی پیدا میکنم!
میدانست بحث کردن بیش از این بی فایده است. با خشم از آنجا خارج شد. مرده مسن هم فرصت را مناسب دانست و با شخصه مورده نظرش تماس گرفت.
_ چی میگی این وقته شب؟
+هی ببین این دختره الان اینجا بود
_کدوم دختره؟
+دختره لئو.
_چی؟؟؟ چی گفت بهت؟
+ گفت که میدونه من وصیت نامه رو دست کاری کردم
_ خب احمق تو چی گفتی؟
+ گفتم مدرکی نداری. بعدم گفت به زودی پیدا میکنم و رفت.
_خاک بر سرت حالا دیگه مطمعینه این کارو کردی.
+ کاری میتونم بکنم به عنوان جبران؟
_تو فقط پاتو از این گندی که زدی بکش بیرون جلو دستم نباش.
و بعد صدای بوق . . . گوشی رو محکم به سمته دیوار پرت کرد . . .
YOU ARE READING
•|Psycho|•
Romance[COMPLETED] _ آرزو؟ . . . فکر کنم آرزو ندارم . . . +مگه میشه؟ _ میدونی آرزو یعنی چیزی که رویا شو داشته باشی قرار نباشه هیچ وقت بهش برسی در غیر اینصورت میشه هدف! کمی با انگشت هایش بازی کرد و ادامه داد _ سعی میکنم به چیزایی که قرار نیست به دستشون بیا...