— Part 6 —
بدونه معطلی پاسخ داد
_ کلاسم بیشتر طول کشید.
لئو با سر تائید کرد و دوباره خیلی عمیق در روزنامه ای که در دستانش بود فرو رفت.
ملیسا برای جلوگیری از مواجه شدن با فلور سریعا خود را به اتاقش رساند. بعد از دراوردن کفش هایش از سره اسودگی نفسه عمیقی کشید. درحالی که به اسمه اولین برگه ی توی دستش نگاه میکرد با لبخند زمزمه کرد
_ مثله همیشه. جیکوب!
برگه ها را روی دراوِر گذاشت و بدون اتلاف وقت وارد حمام شد.
سرش را به سمته راست خم کرد و موهای خیسش بقلش ریخت. با حوله ی پسته ای رنگش سعی در خشک کردن موهایش داشت که صدای زنگه گوشی مانع انجام کارش شد.
_مگان؟
+رسیدی به کلاست؟
_اره. مرسی پرسیدی.
بعد درحالی که کتفش را بالا اورده بود تا گوشی رو به سرش بچسباند تا از افتادنش جلوگیری کند، شانه ی سرش را برداشت و مشغول شانه کردنه موهایش شد.
+خواستم بگم هروقت خواستی میتونی بیای اینجا. مامانمم موافقه!
_مرسی مگان خیلی لطف کردی.
+شبت خوش
گوشی را از بقله گوشش برداشت و رو میز گذاشت. خودش را انداخت رو تخت و به امیده روزه جدیدی که در انتظارش بود چشم هایش را بست.
YOU ARE READING
•|Psycho|•
Romance[COMPLETED] _ آرزو؟ . . . فکر کنم آرزو ندارم . . . +مگه میشه؟ _ میدونی آرزو یعنی چیزی که رویا شو داشته باشی قرار نباشه هیچ وقت بهش برسی در غیر اینصورت میشه هدف! کمی با انگشت هایش بازی کرد و ادامه داد _ سعی میکنم به چیزایی که قرار نیست به دستشون بیا...