— Part 43 —
خواست پیش از اینکه صدای زنگ گوشی اش بیدارش کند دستش را عقب بکشد ولی نتوانست! برای لمس موهای نرمش عطش داشت . . . به نظرش این احمقانه بود! پس سریع از کنار تخت بلند شد و صدای گوشی را با وصل کردن تماس قطع کرد.
. . .
+کار داشتم. میام.
و بعد گوشی را قطع کرد. صدای خواب آلودی از پشت سرش گفت
_اومدی . . .
ملیسا به عقب برگشت.
_تو چیکار میکنی با خودت؟
+نمیدونم از خواب بلند شدم حالم بود.
_اهان و هیچکسه دیگه ای نبود که ازش کمک بخوای؟
+نه واقعا نبود.
شان تو جایش نشست.
_راستی خونه خریدی؟
+نه هنوز.اما کار پیدا کردم!
_خوبه.
ملیسا زیر لب زمزمه کرد
_اره ولی با عقل جور در نمیاد با اون حقوق بتونم خونه بخرم.
بر خلاف انتظارش شان حرفش را شنید.
_خب میتونم بهت پول بدم.
+چرا باید به من پول قرض بدی؟
_در عوضش یه چیزی ازت میخوام
+چی؟
_نمیدونم.
ملیسا زیر لب دیوانه ای نصارش کرد و خواست از اتاق خارج شود که شان سریع از جایش برخاست و روبه روی ملیسا قرار گرفت و مانع خارج شدنش از اتاق شد
_خب میتونی تو کارای شرکت کمکم کنی و منم حقوقی بهت بدم که باهاش بتونی خونه بخری!
+پیشنهاده خوبی بود ولی مرسی نمیتونم قبول کنم!
ملیسا مسیرش را عوض کرد و خواست دوباره از اتاق خارج شود که باز شان جلوی در را گرفت و راهش را سد کرد.
_چرا؟
+چون . . . نمیدونم!
شان خودش هم نمیدانست چرا آنقدر اسرار داشت که ملیسا پیشنهادش را قبول کند اما فعلا این چیزی نبود که فکرش را مشغول کند.
_فقط امتحان کن. یک هفته! چطوره؟
+توی این یک هفته ی امتحانی پولم میدی؟
_اره. چرا که نه.
ملیسا کلافه گفت
_میشه بری کنار؟
شان سمت دراور رفت و کارتی از کشوی سوم برداشت و باز پیش ملیسا برگشت. کارت را در دست او گذاشت. حرفی نزد و سمت تختش رفت. ملیسا هم از اتاق خارج شد.
YOU ARE READING
•|Psycho|•
Romance[COMPLETED] _ آرزو؟ . . . فکر کنم آرزو ندارم . . . +مگه میشه؟ _ میدونی آرزو یعنی چیزی که رویا شو داشته باشی قرار نباشه هیچ وقت بهش برسی در غیر اینصورت میشه هدف! کمی با انگشت هایش بازی کرد و ادامه داد _ سعی میکنم به چیزایی که قرار نیست به دستشون بیا...