chapter 22

17 6 0
                                    

— Part 22

ملیسا در حالی که کتاب دستش را ورق میزد گفت

_ میدونی، وقتی میخوان یه گرگ رو شکار کنن یه تیغ آغشته به خون رو توی یخ میزارن و منتظر میشن تا گرگ بیاد سراغش

شان درحالی که صندلی را برعکس کرده بود و پاهایش را از دو طرف پشتی صندلی گذاشته بود به ملیسا نگاه می کرد گفت

_ گرگ انقدر یخ رو میلیسه که زبونش سِر میشه و به تیغ که میرسه نمیفهمه زبونش پاره شده . . . همینجور که از زبونش خون میره اونم به این باور میرسه که شکاره خوبی گیر اورده. انقدر ازش خون میره که میمیره . . .

ملیسا نگاهشو از کتابه توی دستش میگیره و حواسشو به شان میده.

_ اره دقیقا. سایکو!

شان میخنده.

_ نمیخوای بیخیال سایکو گفتن بشی نه؟ من دوتا اسم ندارم که اخرش یکی بهم بگه سایکو!

ملیسا دوباره نگاهشو انداخت به کتاب و گفت

_ من یکی نیستم!

+وُ وُ وُ باشه! باشه!

_چیه چرا اونجوری نگا میکنی؟

+هیچی. بهتره بریم تا کسی نیومده. دوباره دلت اون اتاقه وحشتناکو نمیخواد که میخواد؟!

_ اومممم . . . کی بود میگفت دیگه اون اتفاق نمیوفته!؟

+نه اینکه با پای خودت پاشی بری اونجا!!

ملیسا خنده ی شیرینی کرد و بعد از گذاشتنه کتاب در قفسه بدون آنکه منتظر شان باشد به سمته راهرو ها رفت. شان معترضانه گفت

_ صبر کن!!!

با خنده از روی صندلی بلند شد و دنبال ملیسا راه افتاد.

_ ملیسا . . . کجایی؟! الان یکی میاد.

ملیسا از گوشه ای از سالن که تاریکی آن را در بر گرفته بود بیرون آمد.

_ خیلی خب! اما اونجا واقعال عجیب بود!

•|Psycho|•Where stories live. Discover now