chapter 39

10 4 0
                                    

— Part 39 —

لحظه ای بعد از شنیده شدن صدای زنگه در، خانه پر از صدای داد و فریاد بود. ملیسا پنجمین کتابی را که تازه برداشته بود را بر روی مبل گذاشت و از سالن کتابخانه خارج شد.

_ کجاست؟؟؟ خواهرت کجاست؟ توی احمق نتونستی مواضبش باشی؟ چه غلطی میخواستی بکنی هان؟؟

سعی کرد به سالن برگردد اما دگر دیر شده بود و زن مسن او را دیده بود.

_پسره ی کثیف! معلوم نیست چه بلایی سر خواهرت اوردی رفتی دختر آوردی تو خونت؟؟

شان که تا آن لحظه سعی داشت خودش را کنترل کند تا چیزی نگوید صبرش لبریز شد.

_آرهه!!!! مُرد. به همین راحتی!!! مُرد مُررررددد!!! اگه حرفات تموم شده برو بیرون از خونه ی من!!

+خیلی پرویی خیلیی!!! بدبخت!!! کجاست هان؟

_کی کجاست؟

+جوزفین!!

_میگم مُرد چرا نمیخوای بفهمی هان؟!!! مُرددد راحتم بزار!

مردی با لباسی شیک وارد خانه شد.

_اینجا چه خبره؟؟

شان سمت مردی که ظاهرا پدرش بود رفت

_بابا برید از اینجا!

مرد سمت زنی که از اعصبانیت قرمز شده بود و مدام اسم جوزفین را بلند تکرار میکرد رفت

_هلن چه خبره اینجا؟!

زن داشت گریه میکرد.

_بگو داره چرت و پرت میگه . . . بگووو!!!

+کی چرت و پرت میگه؟!

_میگه جو . . .

ملیسا شاید نباید در بحث خانوادگی آنها دخالت میکرد اما یک گوشه ماندن و یک هرزه به چشم آمدن به او اصلا حس خوبی نمیداد. سمته آنها رفت

_ من پرستارم خانم! درسته دخترتون فوت شدن فشار عصبی زیادی روشون بود دکتر ها هم تمام تلاششون رو کردن ولی نتونستن زنده نگهش دارن. این هیچ ربطی به پسرتون نداره! و از اونجایی که سرمه شون تموم شده و قرص هاشونم خوردن فکر کنم کار من اینجا تمومه.

پدر و مادر شان مبهوت بودند. پدرش سمت ملیسا رفت.

_قرص و سرم؟

+بله پسرتون خیلی حالشون بد بود البته الانم هست و بهتره استراحت کنن اگه میخواید ایشون رو هم از دست ندید.

زن که ظاهرا اسمش هلن بود عصبی فریاد کشید

_پسرمو از دست ندم؟؟ یادم نمیاد پسری داشته باشم!!!!

کیفش را از روی زمین چنگ زد

_زود باش بریم!!!

از امارت خارج شد. پدرش سمت شان سمتش رفت.

_اون دختر خیلی وقت بود زندگیش تموم شده بود. بدون اون زندگی نمیکرد عذاب میکشید. اینجوری برای خودشم بهتر بود.

اشکی از صورتش چکید. ملیسا نمیخواست شاهد این ماجرا باشد از خانه بیرون رفت و اخرین جمله ای که شنید آن بود

_ مواظب خودت باش پسرم.

چیزی که دستگیرش شده بود آن بود که پدرش او را خیلی دوست داشت . . .

•|Psycho|•Onde histórias criam vida. Descubra agora