chapter 63

17 4 0
                                    

— Part 63 —

قرصی گرد و سفید رنگ را که در ظاهر اخرین قرص بود را در دهان گذاشت و لیوان آب را از ملیسا گرفت. از اتاق خارج شد. انگار شان منتظرش بود

_شاید باید با دکترش حرف بزنیم تا دوز دارو هارو کم کنه.

+شاید. الان تقریبا ۸ ماه میشه.

ملیسا نگاهی به ساعتش انداخت و با گذاشتن بوسه ای گرم بر لب های شان گفت

_من باید برم. میبینمت

کیفش را برداشت. درحال کلنجار رفتن با زیپ کفش هایش بود که شان گفت

_قرارمون یادت نره

+نگران نباش حواسم هست

از امارت خارج شد. روز ها سریع تر از آنچه که در ذهن می گنجید می‌گذشتند. بالاخره بعد از هرچیزی که گذرانده بود زندگی ای آرام حقش بود. لحظات مهم زندگیش در ذهنش به شادی ثبت میشدند. مثل امروز!

پشت میز بزرگ وسط اتاق نشست و کم کم تمام صندلی های دور تا دور میز، میزبان اشخاصی شیک پوش شدند. پسری جوان پارچه را از روی تخته ی کنارش کشید.

_ما همیشه سعی داریم جلد کتابی که طراحی میکنیم کمی از موضوع کتاب را برایمان مشخص کند. اما اگر بیشتر مجهول تو ذهن خواننده درست کنه چی؟

تصویر روبه رویشان که بر روی تخته متصل شده بود سیاه بود. گویی فردی دمدمی و عجول با قلمی با جوهر سفید با دست خطی کج بر روی آن چیزی نوشته بود. برخی از کلمات خط خورده بودند و صحیحشان بالای کلمه نوشته شده بود. انگار دفتر املا ی بچه ای دبستانی بود!

مردی با موهای گندمی و اخمی بر روی پیشانی از خطاب به پسر جوان گفت

_ما ازت یه جلد خواستیم که طراحی کنی!!!

بر روی طراحی تاکیید خاصی داشت. ادامه داد

_نه اینکه یه عکس مسخره با دستخت بد برامون بیاری! مرسی میتونی تشریف ببری.

پسر که گویی نامید شده بود کاغذ های روبه رویش را از روی میز شیشه ای برداشت. اما پیش از خارج شدندش ملیسا جلویش را گرفت

_صبر کن! من از ایدت خوشم اومده! میخرمش.

اخم مرد مو گندمی سر جایش بود.

_خانم میخوای فروش کتابتو بیاری پایین؟؟

+اگه اومد پایین ضررش با خودم!

_خیلی خب.

چند برگه را امضا کردند و صاحب جلد کتابی بود که ملیسا آن را نوشته بود. کتاب مربوط به زمان گذشته بود. زمانی که هنوز مادرش زنده بود . . . هنوز پدرش را داشت و خانواده ای خوشحال بودند. اما خیلی وقت بود که خبری از نوشته هایش نبود. گویی در آن مدت انگیزه ای پیدا کرده بود برای چاپ کردن کتابش!!

•|Psycho|•Where stories live. Discover now