— Part 11 —
فلور ادامه داد
_ تو بیشتر از ۱۰ سال پاتو توی کارخونه نذاشتی و فکر میکنی سهمی ازش داری؟
و زیره لب ادامه داد
_ دختره خودخواه
ملیسا فرصتی نداد و معترضانه گفت
_ من خودخواهم؟! تو دنباله پوله بابام بودی و پاتو به خونوادم باز کردی نابودمون کردی.
و با گذاشتنه دستش بر روی وصیت نامه گفت
_ باور نمیکنم این چیزی باشه که پدرم میخواست.
وصیت نامه را به سمته برندون سُر داد
_ میخوام بررسی بشه
برندون گفت
_ و این حق رو دارین ولی باید بدونین که پدرتون شرط عدم برسی گذاشته که یعنی اگر اینکارو بکنید به صوته خودکار از ارث محروم میشید.
فلور با لبخند رو به برندون گفت
_ میشه به ما چند دقیقه وقت بدی؟
برندون با گفتنه باشه ای از اتاق خارج شد. فلور به سمته ملیسا برگشت.
_ پولو بگیر و برو قبل از اینکه کاری بکنی که پشیمون بشی.
ملیسا روی میز خم شد و نزدیک تر اومد.
_ پشیمونی مشکل من نیست. مشکل من تویی.
فلور ادامه داد
_ ببخشید که عشقم به پدرت انقدر بهت آسیب زد
+اگه واقعا دوسش داشتی لحظه ای که از پله ها افتاد کجا بودی؟
_ رو کاناپه خوابیده بودم. سوال دیگه نداری؟
+ چطور بیدار نشدی؟ چطور صدایی نشنیدی؟
_ قرص خواب خورده بودم. میدونم پذیرفتنش سخته برات و برای همینه که دیگه تهمت های احمقانتو ندید میگیرم. ولی پدرت منو دوست داشت و املاکش رو برای من گذاشت.
ملیسا با شتاب از جایش بلند شد. دسته ی کیفش رو چنگ زد و از اون اتاقه نحس بیرون رفت.
YOU ARE READING
•|Psycho|•
Romance[COMPLETED] _ آرزو؟ . . . فکر کنم آرزو ندارم . . . +مگه میشه؟ _ میدونی آرزو یعنی چیزی که رویا شو داشته باشی قرار نباشه هیچ وقت بهش برسی در غیر اینصورت میشه هدف! کمی با انگشت هایش بازی کرد و ادامه داد _ سعی میکنم به چیزایی که قرار نیست به دستشون بیا...